اول از همه بگم که هرکی تا حالا تیکه تیکه ووت داده لطفا بره و به پارتایی که ووت نداده ووت بده، باشد که انقد وسواس من قلقلک نشه و این موضوع نره رو مخم تا همگان رستگار شوند👌🚬
__________________________________
دست باند پیچی شدش رو محکم توی دهن خودش فرو برد و گاز گرفت، در عین حالی که دلش میخواست از شدت درد فریاد بکشه جرئت نداشت صداش رو بالا ببره.
الفایی که به دیوار تکیه داده بود پوزخندی به پسر جوون زد و چشم چرخوند، خوبه که از همون اول ازش زهر چشم گرفته بود!
نیم ساعتی میشد که دکتر میانسال خودش رو با نگرانی به خونه رسونده بود و از اون موقع تا حالا مشغول دراوردن خرده شیشههای سر انگشتهای امگا بود.
با اینکه به دکتر لعنتی زنگ زده بود تا بیاد، هنوزم درد اون احمقو حس میکرد و این باعث میشد دلش بخواد برای اولین بار توی زندگیش، گرگش رو سر به نیست کنه!
کنار دست راستش سوخت، به دهن پسر خیره شد، از بین فاصلهی لبهاش با گوشت دستش چند قطره خون بیرون جهیده بود و این نشون میداد اون امگا انقدر درد داره و ترسیده، که حتی نمیفهمه داره بیشتر از قبل به خودش اسیب میزنه!
الفای پیر روی زمین نشسته بود و با تمام حواسش سعی میکرد تمام خرده شیشهها رو از گوشت بیرون بکشه.
چند دقیقهی دیگه به همون منوال گذشت، و وقتی دکتر بالاخره دست اسیب دیدهتر پسر رو هم تا حدودی از خون پاک کرد و شستشو داد، زخمها رو بست و دست امگا رو روی زانوش گذاشت.سرش رو بالا برد و به صورت درد کشیده و رنگ پریدهی پسر زل زد، از شدت فشار قرمز شده بود و قطرات عرق روی شقیقههاش خودنمایی میکردن.
- یه کوفتیم واسه سر درد و چشم دردش بده، اون دست بیصاحابشم از دهنش بکش بیرون!
هوسوک با کلافگی و حوصلهای که سر رفته بود گفت و توی اشپزخونه رفت، صدای خردتر شدن خرده شیشهها زیر صندلهاش موهای تن امگا رو سیخ کردن.دکتر با ملایمت و دلسوزی مچ استخونی یونگی رو گرفت و اون رو به طرف خودش کشید، جای دندونهای کوچیک پسر روی دستش باقی مونده بودن.
اهی کشید و چند قطره خون تازه رو پاک کرد، چسب زخم روی پوستش زد و وقتی خواست دست بیجون امگا رو پایین بزاره، فقط برای چند ثانیه با غصه اون رو بین دستهای خودش نگه داشت.دکتر لی ادم بیرحمی نبود، البته، اگه اینکه رئیس تیم پروژهی کرهی جنوبیه رو نادیده بگیریم، اگه وحشت تمام نمونهها رو ازش نادیده بگیریم، اگه وقتهایی که سرنگهایی از مواد دست ساز خودش رو با هیجان توی گوشت افراد "زنده و سالم" فرو میکرد نادیده بگیریم!
اگه همهی اینا رو نادیده بگیریم اون خوبه، مهربونه، و پدریه که یه بچهی همسن یونگی داره!
تصور اینکه انگشتهای ظریف دختر خودش اونطور تکه و پاره بشن دیوونش میکرد، و حالا از صمیم قلب حس میکرد کمی در برابر والدین اون بچه شرمندست!
YOU ARE READING
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...