part 20

305 81 75
                                    

با دیدن همسر و پسرش که هنوزم خوابالود به نظر میرسید خنده‌ی ذوق زده‌ای روی لب‌هاش نشست و تندی مخلوط کن رو خاموش کرد، صورت نم دار یونگی رو بوسید و روی صندلی نشوندش‌.
- صبحت بخیر عزیز دلم.
پسر بچه خجالت زده پاهاش رو کمی به سمت بالا جمع کرد و زمزمه‌وار جواب داد:
- ص...صبح بخیر.

به سمت کابینت برگشت تا لیوان‌ها رو از شیرموز پر کنه و با نشاط پرسید:
- خوب خوابیدی عشقم؟
صادقانه، اون ارامش بخش‌ترین خوابی بود که یونگی تا حالا تجربه کرده بود! تمام شب غرق شدن توی رایحه‌هایی که برای چهارسال بی‌انتها بهشون نیاز داشتی نمیتونه تجربه‌ی بدی برات رقم بزنه، نه؟

- ولی هنوزم خوابش میاد!
تهیونگ با لبخند و چشم‌های جمع شده گفت، نرم کمر پسر رو نوازش کرد و با دست دیگش بشقاب بچه رو پر کرد.
لیوان‌های پر از شیرموز روی میز قرار گرفتن و بلافاصله بعد از اون جونگکوک کنار پسرش نشست، لیوان رو به بشقابش چسبوند و گفت:
- کوچولوتر که بودی شیر ساده رو بیشتر دوست داشتی ولی حالا اینم بد نیست!

اینکه حالا رو با قبلانی که به نظر یونگی اصلا وجود نداشت مقایسه میکردن زجر اور بود اما اون بچه نمیتونست بگه که دوستش نداره!
- م..ممنون.
جونگکوک لبخند بزرگی بهش زد و درحالی که پنکیک سر چنگال رو به لب‌های پسر میچسبوند تا بخورتش پرسید:
- واسه مصرف اسپریت زمان خاصی نداری قشنگم؟

یونگی با تعجب سر تکون داد و تکذیب کرد.
- فقط وقتی نمیتونم نفس بکشم ازش استفاده میکنم.
مرد سر تکون داد و الفای سمت دیگه‌ی میز پرسید:
- دکتر بهت گفت؟
لب‌های پسر جمع شدن، درحالی که به نظر میرسید از اومدن اسم "دکتر" تعجب کرده جواب داد:
- من که دکتر نرفتم!

برای چند ثانیه هیچکس هیچی نگفت و بعد، الفا اهی کشید، سر تکون داد و گفت:
- دور از انتظار نبود، کاریش نمیشه کرد عزیزم، خودمون این هفته میبریمت.
پسر بچه هیچی نگفت، فقط درحالی ‌که سعی میکرد بخاطر مزه‌ی روغن نارگیلِ توی نوتلا عوق نزنه پارچه‌ی شلوارش رو توی مشت گرفت و لقمش رو قورت داد.

چهره‌ی جمع شدش باعث شد جونگکوک لب‌هاش رو جمع کنه و با مظلومیت بپرسه:
- خوشت نیومد؟ میخوای مربا برات بیارم؟
یونگی با کم رویی سر تکون داد و رد کرد اما بتا انگار که اصلا از اول‌هم نیازی به تایید پسرش نداشته بلند شد تا تمام مرباهای توی یخچالش رو روی میز بچینه، تهیونگ تند تند غذا توی دهن پسر بچه میچپوند و باعث میشد یونگی دلش بخواد از سر خجالت محو بشه!

- صبحونتو بخور بعدش میخوایم بریم کل فیلم و عکسای بچگیاتو باهم ببینیم.
جونگکوک با اشتیاق گفت و به صورت پسر زل زد تا انالیزش کنه، در کمال ناامیدیش یونگی لب‌هاش رو کمی روی‌هم فشرد و در اخر سر تکون داد، این ریکشن اجباری چیزی نبود که بتا میخواست!

Abandoned, next line!_Where stories live. Discover now