part 7

325 89 52
                                    

ساعت یازده ظهر بود که ماشین‌ها جلوی در پرورشگاه ایستادن و پنج نفری که چیزی تا تموم شدن صبرشون نمونده بود، ازشون پیاده شدن.

مینهو و دو بادیگارد دیگه‌ای که همراهشون اومده بودن توی ماشین نشستن چون به نظر میرسید کسی قرار نیست توی اون پرورشگاه روی سر جونگکوک بپره و ازش عکس و امضا بخواد!
و قطعا وقتی کسی جایی جی کی رو نشناسه قرار هم نیست رئسای کمپانی و خوانوادش رو بشناسه!

تهیونگ جلوتر از همه رفته بود و با بی‌طاقتی در میزد، داشت دیوونه میشد که پاره‌ی تنش رو ببینه و این بین اصلا یادش نبود که یونگیش این ساعت از روز رو مدرسست!

شش ساعت گذشته برای همشون عجیب سپری شده بود، جیمین و سوکجینی که از خواب بیدار شده و حتی تا وقتی توی هواپیما ننشسته بودن نمیدونستن دارن کجا میرن و اصلا چرا میرن حس میکردن دارن خواب میبینن، و جونگکوک و تهیونگی که از شش ساعت پیش تا حالا توی هپروت سر میکردن انگار تازه داشت باورشون میشد، حالا که جلوی در اون خونه‌ی عمومی ایستاده بودن!

تنها کسی که میتونست اون لحظه کنترلشون کنه نامجون بود، الفایی که ذاتا رهبر بود، کسی که یک هفته‌ی تمام داشت سعی میکرد با زنده بودن برادر زاده‌ی دردونش کنار بیاد و همه چیز رو اروم و عاقلانه پیش ببره!

نمیدونست چرا وقتی رفت تا همسرش رو بیدار و اماده کنه تا برای بردن یونگی بیان، قلبش گفته بود کوچیکترین برادرشون‌هم باید باشه! اما هرچی که بود توی فرصتی که سوکجین اماده میشد خودش رو به عمارت پدریش رسونده و جیمین رو بیدار کرده بود تا اون‌هم همراهیشون کنه!

- بفرمایید.
نگهبان دم در با باز کردن دریچه‌ی کوچیکی که روی اون بود انالیزشون کرد و نامجون گفت:
- سلام، میتونیم با مدیریت پرورشگاه صحبت کنیم؟
بتای غالب نگاه دوباره‌ای به سر و وضعشون انداخت و وقتی حدس زد پولدارن و ممکنه برای پرورشگاه و در نهایت برای جیب خودش سودی داشته باشن در رو باز کرد.

- طبقه‌ی دوم راهروی سمت راستِ راه پله.
نامجون به نشونه‌ی تشکر سری برای مرد خم کرد و به سمت ساختمون راه افتاد تا بقیه‌هم دنبالش بیان.

- چرا اینجا انقدر خلوته؟
جونگکوک با گیجی و ترس گفت، بچش کجاست که توی پرورشگاه نیست؟
- ساعت یازدهه عزیزم، حتما بچه‌ها الان مدرسه‌ان!
سوکجین با مهربونی و لطافت جوابش رو داد و دستش رو پشت کمرش گذاشت تا نشون بده حواسش بهش هست!

جیمین با دقت به اطرافش نگاه کرد، چرا اون ساختمون انقدر کهنه و سست به نظر میرسید؟ یونگی کوچولوی اونها چطور چهار سال تمام اونجا زندگی کرده؟
- امیدوارم یه روزی ارزو نکنی کاش همینجا و توی همین خرابه بزرگ میشدی یونگیا!

طولی نکشید که خودشون رو جلوی در دفتر پیدا کردن، تهیونگ با تردید دستش رو جلو برد و چند تقه به در زد، احتمال میداد کسی توی اون دفتر نباشه چون هیچکس رو توی مسیر اومدنشون ندیده بودن اما برخلاف انتظارش، صدای ظریف و زنانه‌ای از پشت در اجازه‌ی ورود داد.

Abandoned, next line!_Where stories live. Discover now