صدای خش خش ازار دهنده و سرسام اوری توی حیاط پرورشگاه پیچید و باعث شد نیمی از بچهها از جمله یونگی، دستهاشون رو روی گوشهاشون فشار بدن تا کر نشن.
- همه سریعا صف تشکیل بدید، زود باشید.صدای بیروح مدیر توی حیاط پیچید و لرز به تن همه انداخت، حتی قلدرایی مثل دان تهای که هرروز اگه حداقل دو نفرو کتک نمیزد شب خوابش نمیبرد!
پسر با چشمهایی که حرص رو فریاد میزدن به زیر دستهاش نگاهی انداخت و اشاره کرد حلقهای که دور یونگی تشکیل داده بودن رو بشکنن، در اخر سرش رو برای یونگی تکون داد تا بهش بفهمونه همونجا تموم نشده و رفت.
با اینکه یک هفته از روزی که نتونسته بود تکالیف پسر رو انجام بده میگذشت یونگی هنوزهم تنبیه میشد و فکر میکرد این دیگه داره ناعادلانه میشه!
دستهاش رو به زمین تکیه داد تا توی بلند شدن کمکش کنن و به سختی بلند شد، سرش گیج رفت وقتی ایستاد و جلوی چشمهاش سیاه شد، نمیدونست چرا هربار میایسته اینجوری میشه؟لنگ لنگان خودش رو به انتهای یکی از صفها رسوند و ایستاد، سعی کرد لرزش زانوهاش رو کنترل کنه چون قطعا دلش نمیخواست وقتی مدیر اون جلو وایساده زمین بخوره و بیشتر از قبل عصبیش کنه.
وقتی زن بالاخره از ساختمون خارج شد و روی سکوی کنار در ایستاد، پسر بچه چنگی به سینش زد تا به خودش هشدار بده نباید اینجا نفس تنگی بگیره و سعی کرد به صورت بتا نگاه نکنه، ازش وحشت داشت.
بار دیگه صدای خش خش میکروفون نیمه خراب توی حیاط پیچید و باعث شد گوشهاش پسر زنگ بزنن.
- خوب گوش بدید، مطمئنم همتون ارزو دارین که هرچه زودتر از اینجا برین، نه؟
زن با نیشخند و تمسخر گفت و ابروهاش رو برای چهرههای امیدوار بچهها بالا انداخت.- یه شانس بهتون رو کرده اما... نصیب هرکسی نمیشه، فقط پنج نفر!
ذوق یونگی کور شد، پنج نفر از سیصد نفر؟ اوه قطعا اون جزئشون نبود!
- یکشنبهی هفتهی بعد قراره از چندتا کمپانی برای استعداد یابی به همهی پرورشگاههای کشور سر بزنن، بخاطر همین تعداد محدوده، خوب فکر کنین، ببینین چی دارین توله کوچولوها، ببینین چیکار میتونین بکنین و البته که من اون همه راهو تا اینجا نیومدم که اینو بهتون بگم!نگاه زن به یکباره تهدید امیز شد و همه رو از نظر گذروند.
- نمیزارم کسی که توی این یک هفته برای تمیز کردن ساختمون و حیاط کمک نکرده توی مصاحبه شرکت کنه، حواستون باشه، ببینم توی این یک هفته مشت و لگد به در و دیوار و صورت همدیگه میپرونین میکشمتون، همه باید روز مصاحبه سالم باشن، فهمیدین؟همه یک صدا جواب داد و بچههایی مثل یونگی، با شادی لبخند زدن، قرار بود یک هفته راحت باشن؟ واقعا؟!
__________________________________
با گیجی چشمهاش رو باز کرد و خمیازهای کشید، بدن کوفتش رو بعد از چند دقیقه به سختی بالا کشید تا از روی تخت بلند بشه و درحالی که پشت گردنش رو میخاروند از اتاق بیرون زد.
YOU ARE READING
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...