part 3/s2

252 86 161
                                    

قبل از هر چیزی عکس پارتو ببینین. یونگیِ هیجده ساله رو اینجوری تصور کنین(با موهای فر🗿👌)🥹🥹🥹🥹🥹

- اه گرسنمه!
- میخواستی ظهر غذاتو کامل کوفت کنی امگای ناز نازی!
- خفه شو! حالم ازش بهم میخورد چطور میتونستم همچین کوفیو بخورم!
- اگه پیشنهاد منو قبول میکردی اینجوری نمی...
- دهنای بی‌عیارتونو ببندید، میخواید دوباره هممونو یه دور سرویس کنن؟!
- هاه! من حاضرم بخاطر این لعبت سرویسم بشم!
- ولی من حاضر نیستم زنیکه، دستتو بردار!

صدای مکالمه‌ی عجیب و به طرز افتضاحی بی‌ادبانه‌ که از دور میشنید باعث شد اخم غلیظی روی صورتش بشونه و ناله‌ی ناراضی‌ای سر بده، بالشتش رو طبق عادت همیشه روی سرش گذاشت تا به ادامه‌ی خوابش برسه.
- تازه وارد بیدار شده!
صدای ظریفی بلند اون جمله رو گفت و بعد از اون همه جا توی سکوت فرو رفت، یونگی با گیجی بالشتش رو پایین تخت انداخت و سرش رو بلند کرد و به محض دیدن بیش از ده جفت چشم که با کنجکاوی رصدش میکردن از جا پرید و جیغ بلندی کشید.

اولین چیزی که بعد از اون چشمش رو زد سفیدیِ بیش از حد اونجا بود، همه چیز سفید بود به جز موها و چشم‌های دخترها و پسرهایی که پشت اون میله‌ها...
صبر کن، میله؟ توی زندان بود؟
عقب رفت و به تاج فلزی تخت چسبید، چرا اونها انقدر عجیب نگاهش میکردن؟ اونها کی بودن؟

- یونگی! بلند شو! خودتو نجات بده!
صدای فریاد پاپاش توی مغزش پیچید، یاداوریِ اخرین صحنه‌هایی که دیده بود باعث شد با وحشت دست‌هاش رو توی موهاش ببره و اونها رو با تمام زورش بکشه، این یه کابوس لعنتی بود؟ پس چرا یه نفر نمیومد تا بیدارش کنه؟

چشم‌هاش بدون اتلاف ثانیه‌ای وقت پر از اشک شدن، جیغ به مراتب بلند‌تری از قبلی کشید و از ترس توی خودش جمع شد، دختر و پسرهای پشت میله‌ها انگار که چیز خیلی جالبی دیده باشن با هیجان دربارش حرف میزدن و خودشون رو هرچه بیشتر به سلول نزدیک میکردن تا با دقت بیشتری اون امگا رو برانداز کنن.

تبدیل به یه امگا شده بود در صورتی که یه مرد بود، توی یک شب بدترین مریضی‌ای_هیت_که تا به حال میتونست رو گرفته بود و جلوی چشم‌هاش پاپاش رو اذیت کرده بودن و خودش رو دزدیده بودن، و حالا، توی جای ناشناخته و ترسناکی بیدار شده بود که علاوه بر ادمای عجیب، پر بود از رایحه‌های غریبه و عجیب‌تر!

یونگی شب تولدش بعد از بلوغ فرصت نکرد رایحه‌ی بقیه رو درک کنه چون به همون سرعتی که به یه امگای لعنتی و نامعمول تبدیل شده بود، هیت شد و بدترین اتفاق زندگیش رو_قبل از دزدیده شدنش_تجربه کرد، اما حالا مستقیم وسط بیش از ده نوع رایحه‌ی مختلف قرار گرفته بود و داشت روانی میشد!

تحمل اون همه بویی که قبلا به هیچ وجه توی زندگیش به مشامش نرسیده بود باعث میشد دلش بخواد حس بویاییش رو از دست بده، هق خفه‌ای زد و با نفسِ تنگ شده به گلوش چنگ انداخت.
- رئیس گفته بود آسم داره، زنگ خطرو بزنین بیان!
صدای زنونه‌ای گفت و بعد از اون صدای اژیر بلندی همه جا پیچید.

Abandoned, next line!_Where stories live. Discover now