تهیونگ محکم و با بهت پسرش رو توی بغلش گرفته بود و یونگیهم متقابلا، با وحشت و گیجی به مرد چسبیده بود و هق میزد، زیر لب الفا رو "بابا" صدا میکرد و صورتش رو به گردن مرد میمالید.
همه دورشون جمع شده بودن و با وحشت سعی میکردن پسر بچه رو به خودش بیارن چون لرزش بدنش نه تنها متوقف نمیشد، بلکه شدیدترهم شده بود!جونگکوک کنارشون زانو زده بود و درحالی که بدنش مثل بید میلرزید سعی میکرد پسر بچه رو از همسرش جدا کنه، اما وقتی یونگی جیغ کشید و پسش زد سریع عقب پرید و با چشمهای گشاد شده بهشون زل زد.
چیزی نگذشت که بدن پسر بچه شل شد و پلکهاش روی هم افتادن، تهیونگ با دیدن حالتش داد بلندی کشید و تند تند اما اروم توی صورتش زد تا به هوش بیاد.
- یونگی؟ یونگیا؟!نامجون با عجله کنارشون نشست و نیمی از لیوان اب توی دستش رو توی صورت پسر بچه ریخت و باعث شد اون سریع و با شوک "هین" بلندی بکشه و چشمهاش رو باز کنه، بدنش دوباره لرز کوچیکی گرفت و اشکهاش دوباره جاری شدن.
تهیونگ با چشمهای گشاد شده و وحشت دوباره اون رو توی بغل گرفت و به زمین خیره شد، دستهاش رو محکم روی بدن پسر بچه میکشید تا مطمئن بشه اون خوبه و نفس نفس میزد، ضربان قلبش به قدری بالا رفته بود که حس میکرد چیزی تا شکافتن سینش و بیرون زدن اون تودهی ماهیچهای نمونده.
- بابا...اتیش!
یونگی توی خودش جمع شد و گفت، با هراس و وحشت به چمنهای نیمه سوخته که حالا دیگه فقط دود ازشون بلند میشد زل زد و لرزید، نفس نفس زنان و منگ دستهاش رو برای جونگکوکی که فقط دو قدم باهاش فاصله داشت به حالت عجز و التماس دراز کرد و بتا بدون تردید خودش رو کنار پسر بچه انداخت و دستهاش رو گرفت.- دورت بگردم چی شد؟ چی شد یه دفعه؟
هردو مرد رو به خودش نزدیک کرد تا توی رایحشون غرق و اروم بشه و هق هق کنان زمزمه کرد:
- میسوزیم...دوباره میسو..زیم..بابا نجاتم نمیدی؟ نجاتم بده!
با عجز به یقهی تهیونگ چنگ زد و التماس کرد، مرد دوباره اون رو توی اغوشش فرو برد و سرش رو بوسید.
- عزیزم، من اینجام عزیزم، اتیش خاموش شده، ببین، همه چیز خوبه، من مراقبتم!پسر بچه دوباره و دوباره لرزید و چیزی نگذشت که وسواس گونه و با استرس هردو مرد رو هل داد و کف هردو دستش رو کمی بالاتر از پشت زانوی راستش گذاشت، جیغ بلندی زد و گفت:
- میسوزه! پام میسوزه!جونگکوک با هول دستهای پسر بچه رو بالا برد و سعی کرد ببینه واقعا جاییش سوخته یا نه اما وقتی دست کوچولو و لرزون پسر محکم توی صورتش خورد و صدای جیغش دوباره بالا رفت عقب کشید و کف دست خودش رو روی دهنش فشرد تا بغضش نشکنه.
- تهیونگ، هر جوری شده بغلش کن و بیارش داخل.
سوکجین بین سر و صدا و هیاهوی بقیه با جدیت داد زد و اول از همه کنار در ورودی رفت تا بقیه رو هم وادار به حرکت کنه.
YOU ARE READING
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...