part 8

308 83 50
                                    

با ترس و لرز سعی کرد بیشتر از پای اسیب دیدش کار بکشه تا بتونه خودش رو بین جمعیت مخفی کنه، دان ته و دار و دستش بعد از تموم شدن یک هفته‌ای که نتونسته بودن حرصشون رو سر یونگی خالی کنن بدون فوت وقت و بعد از تموم شدن مصاحبه و رفتن گروه، دوباره سر وقتش اومده بودن.

خیلی زود متوجه شد تمام تلاش‌هاش از بین رفتن چون دست یکی از قلدرهای گروه محکم به پشت یقه‌ی لباسش چنگ انداخت و عقب کشیدش، یونگی با وحشت به یقه‌ی فرم مدرسش چنگ زد تا اون رو از دور گلوش باز کنه و الهه‌ی ماه رو التماس کرد مثل ماه قبل وسط دعوا نفس تنگی نگیره!

هرچقدر بیشتر به پشت کشیده میشد دکمه‌های بیشتری از لباسش کنده میشدن و اون رو عقب تر میبردن، حالا یه ترس دیگم به ترساش اضافه شده بود، حتما بخاطر خراب شدن فرم مدرسش تنبیه سنگینی شاملش میشد!

وقتی بالاخره روی زمین افتاد به سرعت سعی کرد بشینه و نفس بکشه، قبل از اینکه کارش به جاهای باریک کشیده و به اسپریش نیازمند بشه!
سرفه‌ی کوتاهی تا پشت لب‌هاش اومد اما لگد محکمی که به قفسه‌ی سینش خورد اون رو عقب روند تا ناله‌ی کوچیکی به جای اون از بین لب‌هاش فرار کرد.

- خب خب خب، امگا کوچولو، دوباره قراره ازت سوال بپرسم، چه توجیهی برای غلطی که کردی داری؟
اشک توی چشم‌هاش جمع شد، چه غلطی؟ چیکار کرده بود جز اینکه نتونسته بود تمرینای پنج پایه بالاتر از پایه‌ی خودش رو حل کنه؟

- م...من..هاه...متاس...
- خفه شو!
دان ته فریاد بلندی کشید و دوباره لگدی نثار تنش کرد، نوچه‌هاش دور پسر بچه‌ی نحیف حلقه زده بودن و بعضی‌هاشون با صدای ازار دهنده‌ای ادامس میجویدن، حالا وقتش نبود اما یونگی میخواست بدونه پول خرید اونها رو از کجا میاوردن؟ پرورشگاه که به اونها پول تو جیبی نمیداد!

نگاه کوتاهی به اطرافش انداخت و تنش با دیدن مکانی که توش بودن لرزید، اونها دقیقا پشت ساختمون پرورشگاه بودن، جایی که کمتر کسی میومد چون دقیقا زیر دفتر مدیر بود.

فرصت بیشتری برای فکر کردن پیدا نکرد چون دان ته پوزخند کمرنگی زد و همزمان دستش رو بالا برد تا بشکن کوتاهی بزنه، همون حرکت کوچیک، باعث حمله‌ی دوتا از پسرهای دورش به سمتش شد، یونگی جیغ بلندی کشید اما دیگه بعد از اون نتونست سر و صدا کنه چون دست کثیف و چربی روی دهنش قرار گرفت و خفش کرد.

مشت‌ها و لگدها بی‌معطلی و بدون اینکه کمی دلشون برای پسر به رحم بیاد به سمت بدن نحیفش روانه میشدن و این بین یونگی با عجز اشک میریخت چون میدونست که هیچکس قرار نیست برای نجاتش بیاد و باید انقدر کتک بخوره تا بالاخره اونها خودشون سیر و بیخیالش بشن!

مشت محکمی به شکمش خورد و باعث شد پسر با درد پاهاش رو توی شکمش جمع کنه، منتظر حرکت بعدی بود که صدای بلندی از بالای سر فریاد زد:
- هوی! دارین چه غلطی میکنین؟




__________________________________

با کلافگی پلک‌هاش رو روی‌هم فشرد، مغزش بخاطر حجم اطلاعات و قلبش بخاطر احساساتی که طی چند ساعت روونش شده بودن فاصله‌ای تا انفجار نداشت.

از جا بلند شد اما کسی توجهی بهش نکرد، یک ساعتی بود که همه راجب گذشته، اینده و حال بحث میکردن و این بین برادرهاش تمام تلاششون رو میکردن تا توی کوتاه‌ترین زمان ممکن یونگی رو با خودشون ببرن، مثلا همین امروز!

اه کوتاهی کشید و کنار یکی از پنجره‌ها تکیه داد، چهار سال... توی این چهار سال یونگی اینجا چی کشیده؟ چهرش چقدر عوض شده؟ بچه‌ای بوده که بتونه از حق خودش دفاع کنه یا تو سری خور بوده؟
جمله‌ی اخری که توی سرش نقش بست باعث شد موهای تنش سیخ بشن و شونه‌هاش ناخوداگاه به عقب پرتاب بشن، ممکنه که بچه‌های بزرگتر از خودش... بهش دست درازی کرده باشن؟

به هر حال جیمین کاملا از وضعیت پرورشگاه‌ها خبر داشت، اونها به بچه‌ها اهمیت نمیدادن، دقیقا مثل یه باغ وحش! هرکسی باید از حق خودش دفاع میکرد و اگر نمیتونست، شکار میشد! فرقی نداشت که پنج ساله باشه یا پونزده ساله، همه‌ی اون بچه‌ها باید وحشی میبودن و جیمین فکر نمیکرد برادرزاده‌ی ظریف و شکستنیش تونسته باشه گلیم خودش رو از اب بکشه!

جیمین روزهای زیادی یونگی رو بیرون برده بود، دفعات متعددی جلوی مهد کودکش ایستاده بود تا بیرون بیاد و هزاران بار توی مهمونی‌های خانوادگی نگاهش کرده بود، توی هر موقعیت و هر مکانی، یونگی کوچولوی پنج یا شش ساله با گریه و صورتی سرخ خودش رو توی بغلش می‌انداخت و با زبون کودکانش از بچه‌هایی که اذیتش میکردن گله میکرد.

حالا، زمانی که به اون دیوار سست و بی‌روح تکیه داده بود ارزو میکرد هیچوقت اون کارها رو انجتم نداده بود چون حدس میزد اونجوری چرخ روزگار جور دیگه‌ای میچرخید، شاید اگه جیمین محبت نمیکرد حالا اونجا نایستاده بودن و برادرش برای پس گرفتن بچه‌ی خودش التماس نمیکرد!

احساس خفگی میکرد، بغض توی گلوش رو قورت داد و به پنجره‌ی کنارش چنگ زد تا بازش کنه و از هوای ازاد تنفس کنه، و تازه بعد از اون بود که صدای همهمه‌ای که از بیرون میومد رو شنید، قلبش با شدت بیشتری تپید و چشم‌هاش گشاد شدن، بچه‌ها برگشته بودن، یونگی برگشته بود!

سر چرخوند و وقتی بقیه رو دید که همچنان باهم بحث میکنن و سوکجینی که سعی میکرد جونگکوک رو کمی بیشتر توی اتاق نگه داره تا بهش بفهمونه باید جلوی بچه چه رفتاری از خودش نشون بده، فرصت رو غنیمت شمرد و دوباره سر چرخوند تا از هوای تازه نفس بکشه و کمی خودش رو اماده و اروم کنه اما همون لحظه بود که نگاهش به پایین افتاد، اخم پررنگی روی صورتش نشست و بی‌معطلی صداش رو بالا برد:
- هوی! دارین چه غلطی میکنین؟


_________________________________
ادیت نداره
Well?

Abandoned, next line!_Where stories live. Discover now