هوسوک به ارومی دستش رو گرفت و به سمت خودش کشید تا قدم برداره.
- بریم عزیزم.
یونگی به ارومی سر تکون داد و جلو رفت، فاصلشون تا درگاه زیاد نبود و وقتی میخواستن کامل از اتاق خارج بشن، صدای ضعیفی از پشت سر بلند شد.- یونگی...
هردوشون ایستادن اما امگا سر بر نگردوند.
- خداحافظ.
پشت پلکهای امگا دوباره بخاطر اشک سنگین شدن، نفسش داشت میگرفت، دست هوسوک رو فشرد و متقابلا جواب داد:
- ازت متنفرم!صدای خندهی اروم بتا پشتش رو لرزوند، به تندی از اتاق خارج شد و الفاهم همراهیش کرد، بعد از بیرون اومدن همه به جز جیمین و دو الفای فرانسوی که مراقبش بودن، در اتاق بسته شد.
زانوهاش سست شده بودن، به دیوار کنار در تکیه داد و درحالی که لبههای کت الفاش رو بین انگشتهاش میفشرد اشک ریخت، هوسوک با لطافت بازوش رو گرفته بود و موهاش رو نوازش میکرد اما این براش کافی نبود، اون لحظه هیچی براش کافی نبود.
- ز..زندگ..زندگیمونو..خراب کرد...هوسوک...زندگی هممونو...خراب کرد...- مشکلی پیش اومده؟
صدای غریبهای گفت و کاملا از لحن و لهجش مشخص بود کرهای نیست، هوسوک کمی شق و رقتر از قبل ایستاد و باعث شد امگاهم ناخوداگاه سر بچرخونه.وزیر کنار مرد میانسال دیگهای ایستاده بود، امگا با خجالت و احساس حقارت اشکهاش رو پاک کرد و به ارومی خم شد تا احترام بزاره.
- موضوع چیز دیگهایه اما امیدوارم اینجا مشکلی برای همسرم پیش نیومده باشه!هوسوک با لحن خصمانهای گفت و یونگی رو به سمت خودش کشید، لرد با اطمینان ابرویی بالا انداخت و متقابلا با حرصی که نامحسوس توی صداش موج میزد جواب داد:
- نه من و نه افرادم تا زمانی که پیزی بهمون اثبات نشه کاری به کسی نداریم جناب جانگ!الفای جوون درحالی که به افرادش اشاره میکردتا برای رفتن اماده بشن، زیر لب اما طوری که اون مرد به راحتی بشنوه "امیدوارم"ای زمزمه کرد.
چند لحظه بعد بیرون عمارت ایستاده بودن، هوا گرگ و میش بود و سوز سردی میومد، الفای جوون به سرعت جفتش رو به سمت ماشین برد مبادا سرما اذیتش کنه، در رو باز کرد و خواست امگا رو داخل بفرسته اما قبل از اون شخصی پشت سرشون ایستاد.
- پسرم...
هوسوک متعجب سر برگردوند چون پدرش تا به حال اونطور صداش نکرده بود و امگاهم از سر احترام و اجبار چرخید تا پشت به وزیر نایسته.برخلاف تصور هر دوشون نگاه مرد روی یونگی قفل شده بود، امگا هول شده دهن باز کرد تا جواب بده و دستهاش رو مظطرب توی هم گره زد.
- ب..بله؟
- واقعا اذیتت نکردن؟ رد انگشت روی صورتته!
- چی؟هوسوک بلافاصله بعد از شنیدن جملات الفای پیر چونهی کوچیک یونگی رو گرفت و چرخوند تا صورتش رو برانداز کنه، انقدر کمرنگ و محو بود که به سختی دیده میشد اما دیدنش برای اون پدر و پسر انچنان مشکل نبود، الفای اصیل زاده انقدری درگیری ذهنی داشت که به جزئیات چهرهی امگای معصومش دقت نکنه اما انگار پدرش بعد از اونهمه سال و تلنبار کردن اون حجم از تجربه، خوب میتونست روی همه چیز فوکوس کنه!
YOU ARE READING
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...