تو بوک قبلی تو پارت بیستم چقد داستان جلوتر بود و حالا؟🤣فاک ما هنوز تو اتفاقات پارت ده بوک قبلیایم ولی راضیم ازش، این نشون میده این یکی بهتره👩🦯👩🦯👩🦯🥂
- عزیز دلم؟ خانم لی اینجان.
جونگکوک از دم در گفت و لبخند ارامش بخشی به پسر مظطربش زد، بتای پشت سرش رو به داخل اتاق دعوت کرد و کنار ایستاد.
- هرچیزی نیاز داشتین من بیرونم.
گفت و بعد از دست تکون دادن برای پسرش بیرون رفت؟ یونگی با اظطراب دستهاش رو تویهم گره زد و زیر لب سلام کرد.برخلاف اون، بتا با نشاط و سرزندگی نزدیکش رفت و بهش سلام کرد، خودش رو معرفی کرد و بهش گفت خوشحال میشه اگه "یونجی نونا" صداش بزنه چون بقیه بچهها هم همونطور صداش میکردن.
نیم ساعت تمام رو صرف اشنایی با اون بچهی خجالتی و مظطرب کرد و وقتی بالاخره به سمت تخته وایت برد سایز متوسطی که روی پایه، کنار دیوار قرار داشت رفت تونست متوجه لرزیدن پسر و طوری که با استرس پاهاش رو جمع کرد بشه!
- خب، دوست داری اول با کدوم درس شروع کنیم کوچولو؟
- م...من...من تو هیچ..د.درسی خوب..نیستم!
زن جلو رفت تا بغلش کنه اما وقتی اون با کم رویی عقب کشید، فقط لبخندش رو تمدید کرد.
- هیچ اشکالی نداره، من اومدم اینجا تا بهت یاد بدم، هوم؟ حالا بهم میگی دوست داری امروز چی یاد بگیری؟یونگی چند ثانیه به انگشتهاش خیره شد و بعد، زمزمه وار گفت:
- خ...خب ریاضیو..از همه کمتر...بلدم!چند دقیقهای میشد که بتا رفته بود، جونگکوک با عجله کوکیهای داغش رو توی سینی چید و ماگهای پر شده از شیر رو هم کنارشون گذاشت، با ذوق به سمت اتاقی که پسرش توش بود رفت و خواست در رو باز کنه اما چیزی که پشتش بود مانع شد، صدای هق هق ریزی که از پشت اون تیکه چوب میشنید باعث شد سریع سینی رو روی زمین بزاره و به در بچسبه.
- عسلم؟ داری گریه میکنی؟گفت و دستگیرهی در رو دوباره پایین کشید، میتونست به یه هل خیلی کوچیک اون رو باز کنه اما اونجوری پسرش اذیت میشد.
- میشه بیام تو عشقم؟
بعد از چند ثانیه لای در نیمه باز شد، مرد سینی روی زمین رو برداشت و داخل رفت، کنار در، گوشهی دیوار پسر بچه توس خودش جمع شده بود و درحالی که از پایین پاپاش رو نگاه میکرد اشک میریخت.بتا سینی رو کنار گذاشت و رو به روی پسرش نشست، دستهاش رنگ پریده و لرزونش رو گرفت و بوسید.
- چی باعث شده گریه کنی دورت بگردم؟ معلمتو دوست نداشتی؟ از رفتارش خوشت نیومد؟
- ب..ببخشید اقا! من اصلا باهوش نیستم!مرد پسرش رو توی بغلش کشید و سرش رو چندین بار بوسید.
- کی گفته؟ تو باهوشترین و عالیترین پسر روی زمینی، تو بهترین بچهای هستی که من میتونستم داشته باشم!
یونگی سرش رو توی گردن خوشبوی مرد فرو کرد و بیشتر از قبل هق زد.
- ولی من نتونستم هیچیو حل کنم!
YOU ARE READING
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...