اتاق توی سکوت مطلق فرو رفته بود وقتی صدای عجیبی از بیرون شنیده شد، بتا تکون محکمی توی جاش خورد و دست از خیره شدن به صورت رنگ پریدهی پسرش برداشت، شتاب زده از جاش بلند شد و خواست بیرون بره، اما قبل از اینکه در باز بشه صدای غریبهای از پشت در گفت:
- گفته خودشو نزنیم، امگارو بردار بریم!قلبش از وحشت ایستاد، هول زده دستش رو روی کلید در گذاشت و سعی کرد خیلی اروم قفلش کنه، جوری که دو نفرِ پشت در متوجهش نشن اما مثل اینکه امکان نداشت!
- در قفل شد!
- اه! گندش بزنن، گوش کن بتا!
غریبهی پشت در قسمت دوم حرفش رو رو به جونگکوکی که با پاهای شل شده به در تکیه داده بود و نفس نفس میزد گفت و باعث شد اون با وحشت پلکهاش رو رویهم فشار بده، اتاق پنجره نداشت، چجوری باید بچشو نجات میداد؟- اتاق پنجره نداره، اگرم داشت نمیتونسی در بری چون حیاط دست ماست، پس به نفعته درو باز کنی و بزاری بیایم داخل!
هق خفهای زد و با درموندگی به سمت تخت دوید، امگا رو بغل کرد و روی زمین گذاشت، مسخره بود که سعی میکرد بدن پسر رو زیر تخت هل بده؟تمام بدنش میلرزید و نمیدونست چرا یونگی با وجود تمام تقلاهاش بیدار نمیشه، اما خوشحال بود که پسرش متوجه نمیشه چه اتفاقی داره میوفته!
چند ثانیه بیشتر از وقتی که یونگی رو زیر تخت هل داده بود نگذشته بود که ضربهی محکمی به در خورد و باعث شد قفل بشکنه، گوشهی اتاق توی خودش جمع شد و انگشتهاش رو توی موهاش فرو برد و اونها رو کشید، نباید اصلا به تخت نگاه میکرد، نباید!
ضربهی دوم باعث شد در با صدای بلندی باز بشه و دو پیکر بزرگ و سیاه پوشِ پشتش توی تیررس دید جونگکوک قرار بگیرن، هردو نفر داخل رفتن و سر تا سر اتاق رو با نگاههاشون کاویدن، یکی از اونها به سمت در حموم و دستشویی پا تند کرد و دیگری به سمت جونگکوک قدم برداشت.
- کجا قایمش کردی؟جواب نداد، در عوض وایساد تا مرد چند قدم دیگه جلو بیاد و بعد به سمتش خیز برداشت تا توی صورتش مشت بزنه و موفقهم شد، الفا با حرص بینیش رو گرفت و نگاه غضبناکی به بتای وحشتزده انداخت، همکارش از حموم بیرون اومد و نگاه اجمالیای به دستشوییهم انداخت و وقتی امگا رو اونجاهم ندید غرید و به سمت جونگکوک دوید.
- کدوم گوریه؟ ها؟
بتای که دوباره برای مشت زدن اماده شده بود رو با لگد محکمی به عقب هل داد و داد زد.- نزنش احمق! میخوای بمیری؟!
مردی که زودتر مشت خورده بود گفت و وقتی که دید جونگکوک محکم به پاتختی خورده و روی زمین افتاده نفسش رو با حرص بیرون داد.سمت دیگهی اتاق، بتایی که از شدت درد نفسش بریده بود به لیوانِ روی میز چنگ زد و اون رو محکم به دیوار کوبید تا بشکنه، تکهی بزرگی از شیشهی تیز رو توی دستش گرفت و خواست به سمت یکی از اون دو نفر بدوه اما با شنیدن حرف مرد بهت زده اخم کرد، اونو نزنن؟ چرا؟
با تردید شیشه رو روی گلوی خودش گذاشت و زمزمه کرد:
- اگه یه قدم دیگه جلو بیاین شیشه رو توی گردن خودم فرو میکنم!
هردو الفا با ناباوری و ترس نیم نگاهی باهم رد و بدل کردن، صدای تک خندهی شوکه و منفور مردِ هیکلیتر اعصابش رو خراشید، نکنه اشتباه کرده بود؟- هیع!
مرد دهن باز کرد تا چیزی بگه اما صدای خفهای که از زیر تخت بلند شد روح رو از تن جونگکوک جدا کرد و دهن اون روهم بست، مرد به سمت تخت رفت و روی زمین زانو زد، و بلافاصله بعد از چک کردن زیرش خندهی بلندی سر داد.
- تو باهوشی ولی بچت احمقه جئون، خوبه که مجبور نشدم بگم بقیههم برای بردن همچین احمقی بیان!
مچ پای لاغر پسر رو گرفت و با خشونت بیرون کشیدش، بدن امگا کاملا بیحس و شل روی زمین کشیده میشد اما مردمک چشمهاش با عجز دور اتاق میچرخیدن و قطره قطره اشکهاش روی گونههاش جاری میشدن.جونگکوک داد بلندی زد و قدمی به جلو برداشت، و مرد دیگه وقتی دید دستش با حواس پرتی پایین اومده اون رو محکم از پشت گرفت و شیشه رو از توی دستش کشید، زخم بزرگی روی انگشتهای بتا به جا موند اما اون لحظه کوچیکترین اهمیتی برای هیچکدوم از طرفین نداشت.
- یونگی! بلند شو! خودتو نجات بده!
بلند داد زد و گفت اما امگا هیچ تکونی نخورد، مچ پاش از دست مرد ازاد شد و بیحس و محکم روی زمین افتاد، هیچی رو حس نمیکرد، هیچی!
- یونگی!
جونگکوک با ناامیدی و وحشت صداش زد، سر الفا کنار گوشش قرار گرفت و زمزمهی شادش توی گوشهاش زنگ زد:
- بیخودی بهش دستور کاری که توان انجامشو نداره نده، چطور توقع داری یه ادم فلج بلند شه و بدوه؟!چشمهای پسرش پر از اشک بودن، وحشت توی مردمک چشمهاش موج میزد، معلوم بود که سعی میکنه چیزی بگه اما نمیتونه و مردمکهاش مدام از سبز به مشکی تغییر رنگ میدادن.
- نه! نه تروخدا نه! نبریدش، نبریدش هرکاری بخواین میکنم، هرچی بخواین بهتون میدم فقط نبریدش!با درموندگی التماس کرد و زجه زد، دستهای الفای دیگه دور بدن بیجون پسرش حلقه شده بودن و اون رو بلند کرده بودن، چیزی نگذشت که روی تخت پرت شد و مچهاش بالای سرش قفل شدن.
- خوب ببینش، بار اخرته!
زمزمهی پر حرص الفا قلبش رو توی سینش سوزوند، دست و پا میزد اما عمرا زورش به الفای هیکلیای مثل اون مرد نمیرسید و وقتی که دستمال سفیدی روی دهنش قرار گرفت، با وجود تمام تقلاهاش بالاخره پلکهاش رویهم افتادن و هوش از سرش رفت!___________________________________
مرد میدوید و باعث میشد بدن بیحس یونگی روی دستهاش به شدت تکون بخوره، سر پسر به عقب خم شده بود، دود رقیقی توی تمام سالن پخش شده بود و افرادی که ماسکهای بزرگ و عجیبی روی صورتهاشون داشتن مثل مور و ملخ توی خونه ریخته بودن!
قبل از اینکه از سالن خارج بشه دید که بدنهای بیجون همه روی زمین افتادن و چند نفری دورشون حلقه زدن، هق زد و تقلا کرد تا دست و پاش رو تکون بده اما نتونست، نفسش داشت تنگ میشد و حس میکرد چشمهاش میسوزن، احساس خواب الودگی عجیبی که سه ساعت پیشم سراغش اومده بود دوباره توی وجودش رخنه کرد.
مرد توی ون بزرگی نشست و روی صندلی پرتش کرد، سرش محکم به دستهی صندلی خورد و باعث شد برای چند ثانیه دیدش تاریک و سیاه بشه، در ون بسته شد و به سرعت شروع به حرکت کرد، و یونگی هیچکاری نتونست بکنه!
____________________________________
کمه ولی خب بهتر بود همینجا تموم شه
هعی👩🦯زود براتون اپ میکنم دوباره ایشاللهووت و کامنتم یادتون نرههههه🗿🗿🗿
ESTÁS LEYENDO
Abandoned, next line!_
Fanfic_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...