part 16/s2

244 78 90
                                    

صدای دستگاه و تند تند تکون خوردن ورقه‌ها کمی اعصابش رو تحریک میکرد، با کلافگی نفسش رو بیرون داد و ابروش رو خاروند.

فقط چهار خبرنگار از مجله‌های خبری معتبر_که اصولا هم همونا برای خبرهای مربوط به دولت انتخاب میشدن_اجازه داشتن وارد ساختمون بشن و ازشون فیلم برداری کنن، توی فکر این بود که به بهانه‌ای برای چند دقیقه از دست همه‌ی ادمای توی اتاق خودش رو خلاص کنه که شخصی کنارش ایستاد.

- قربان، باید برای تایید سایت تشریف بیارید.
دو نفر از خبرنگارها گوشه‌ای از‌ اون سالن بزرگ ایستاده بودن و با صداهای رومخشون ظبط میکردن، و هوسوک واقعا داشت تمام تلاشش رو میکرد تا جلو نره و دوربین‌هاشون رو خرد نکنه!

با کلافگی و کمی خوشحالی از سالن بیرون زد، تلاش میکرد قدم‌هاش رو تندتر و بلندتر برداره تا زودتر خودش رو از دستشون نجات بده!

به محض ورودش به اتاق، همه از جا پریدن و صندلی‌هاشون رو عوض کردن تا راس میز بشینه.
سری براشون تکون داد و نشست، مسئول بخش بدون اتلاف وقت جلو رفت و شروع به توضیح دادن درباره‌ی ازمون اون سال کرد.

"من ازمون ورودی ندادم!"
"...بابا مخالف بود ولی من بهش قول دادم درحد یه اهنگساز ساده بمونم"
"شما اجازه میدید ازمون ورودی بدم و دوباره خانوادمو ببینم؟"

مسخره بود! چرا صدای غمگین اون امگای احمق باید وسط جلسه‌ی مهمش، افکارش رو بهم میریخت؟
خواست سر گرگش فریاد بکشه و بهش بگه وسط کار براش اعصاب خوردی دیگه‌ای به وجود نیاره اما به هیچ وجه حضور نیمش رو حس نکرد!

با حرص و بی‌حواس پنجه‌ی پاش رو روی زمین کوبید و بلافاصله بعد از اون، اتاقی که تا دقیقه‌ای قبل صدای اروم مسئول بخش رو به گوش بقیه میرسوند توی سکوت فرو رفت.

نگاه‌ها روی الفای جوونی که حتی هنوزم متوجه اطرافش نشده بود، میخ شدن و بهت و تعجب به آنی توی صورت همه پدیدار شد!
جانگ فاکینگ هوسوک توی جلسه بود و شش دانگ حواسش رو به جای جلسش، بین افکارش‌هم تقسیم کرده بود؟ امکان نداشت!

- قربان...
مردی که کنارش نشسته بود به ارومی صداش زد، بدن الفای جوون تکون ریزی خورد و مردمک‌هایی که تا قبل از اون روی خودکار میخ شده بودن، به سرعت تمام اتاق رو کاویدن.
- بله؟!

با بی‌حواسی جواب داد و وقتی سکوت نصیبش شد، برای چند ثانیه پلک‌هاش رو روی‌هم فشرد.
- اگه حال مساعدی ندارید میتونیم جلسه رو برای چند دقیقه‌ای به تاخیر بندازیم!
شخص دیگه‌ای با تردید گفت، الفای جوون سری تکون داد و با صدای گرفته‌ای رد کرد.
- متاسفم، لازم نیست، ادامه بدید.

همه با حیرت برگشتن و چیزی نگذشت که مسئول دوباره شروع به صحبت کرد.
هوسوک توی ذهنش پس کله‌ی خود احمقش زد و غرید:
(چطور میتونی به خاطر یه امگای بی‌ارزش همچین وقفه‌ای توی کار و تمرکزت به وجود بیاری؟!)

Abandoned, next line!_Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt