سر و صداهایی که از جای دوری میشنید باعث شدن بالاخره چشمهاش رو باز کنه و با گیجی به اطرافش نگاهی بندازه، چه اتاق عجیبی!
یاداوری اینکه الان احتمالا توی خونهی اون دوتا مرده باعث شد سریع روی تخت بشینه، پتوی بزرگ و سنگین روی تنش رو کنار زد و لبهی تخت بزرگ رفت تا بلند بشه اما باز شدن در و برخورد محکمش به دیوار باعث شد با وحشت خودش رو عقب بکشه و جیغ بزنه.و فقط اون نبود که جیغ کشید چون چند نفر دیگهی پشت در هم با دیدنش سر و صداشون بالا رفت و طولی نکشید که یه نفر که یونگی نمیتونست ببینتش افتاد و مرد غریبهی دیگهای محکم گرفتش.
- مامان؟ مامان!
مرد اون رو عقب کشید و محو شد، یونگی با وحشت گوشهی تخت مچاله شد و سرش رو پایین انداخت اما این هیچ کمکی بهش نکرد چون بیش از ده جفت چشم همون لحظه داشتن انالیزش میکردن.یه نفر جلو اومد، یونگی بویی حس نکرد پس قطعا هیچکدوم از اون دو نفر نبود و بعد، وقتی توی بغل بزرگ نامجون فرو رفت و صداش رو شنید که سعی میکرد ارومش کنه شناختش.
محکم به شونههای مرد چنگ زد و سرش رو توی شونهی اون فرو برد، خوشبختانه همه جا تاریک شد و این احساس امنیتی رو براش به وجود اورد، در اخر سینهی گرفتهش باز و راه تنفسشهم روون شد.دستهای مردهم متقابلا پشت کمر و رونهای لاغرش حلقه شدن و بلندش کردن، زمانی که اون شروع به راه رفتن کرد یونگی تونست صداهای ایجاد شده از تنش دوباره به وجود اومده رو بشنوه و اینبار اونها هر لحظه نزدیکتر از قبل میشدن.
انقدر زیاد بودن که پسر بچه نمیتونست تشخیص بده کی داره چی میگه!نامجون درحالی که برادرزادش رو توی بغل نگه داشته بود روی کاناپه نشست و نگاه بیچارهای با برادرش رد و بدل کرد، اصلا نتونسته بودن با ارامش به باقی خانواده خبر بدن و حالا نتیجش اون هیاهو و از هوش رفتن مادر جونگکوک بود، و علاوه بر اون، هردو برادر با اینکه هیچ حرفی راجبش نمیزدن اما جدا نگران قلب ضعیف پدرشون بودن!
- میشه لطفا یکم اروم باشین؟ پسرم ترسیده!
تهیونگ با کلافگی و نگرانی فریاد زد و چیزی نگذشت که سر و صدا خوابید، تنها صدایی که تنین انداز اون سکوت پر از بهت و ناباوری بود، صدای هقهق های ریز و دخترونه و ناله و مویههای زن تازه به هوش اومده بودن.
- ای!سرهای همه با شدت به سمت پیرمردی که اول راهرو ایستاده بود و دستش رو روی سمت چپ قفسهی سینش میفشرد چرخید، چیزی نگذشت که جیمین زودتر از همه به سمتش دوید و زیر بغلش رو گرفت.
- حالتون خوبه؟
مرد نگاه تیزی به سمتش انداخت و با ته موندهی نیروش هلش داد.
- گمشو کنار!مرد غریبهی دیگهای به سمتشون رفت، پسرِ خشمگین و مبهوت ایستاده جلوی پیرمرد رو کنار زد و با ملایمت کمکش کرد تا به سمت کاناپهها بیاد.
- خودتونو اذیت نکنید پدر، لطفا بشینید.
پیرمرد نگاه قدردانی نثار مرد کرد و نشست، هیچکس دیگه به اون سمت نگاه نکرد اما جیمین سرش رو چرخوند و با نفرت نگاهش رو نثار اون کرد.
- عوضی!
YOU ARE READING
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...