- از این خوشت...
دختر امگا وقتی عقب کشیدن پسر بچه رو دید با غصه لب برچید و سر جای قبلی خودش برگشت، گردنبندِ توی دستش رو فشار داد تا غمش رو روی اون خالی کنه و سر تکون داد.
- باشه!
زمزمه کرد و بلند شد تا بیشتر از قبل از بچه فاصله بگیره، مبادا بترسونتش!توی اشپزخونه رفت و روی صندلی میز صبحانه نشست، لب برچید و گردنبندش رو روی میز پرت کرد.
- سوکجین اوپا، کی قراره یونی مثل قبلا بشه؟
بتا با دیدن دوستِ کوچیکش و لبهای برچیدش تکخندی زد و لپ تپلش رو کشید، رو به روش نشست و گردنبند رو برداشت تا به سنگ ظریف و تراش خوردش نگاه دقیقی بندازه.
- یا! جنیا! بستگی داره گرگ بچه کی بخواد بهمون اعتماد کنه ولی بعید میدونم تا کمتر از یکی دو ماه دیگه این اتفاق بیوفته چون یونگی چهار سال از والدینش دور بوده، این سنگو بیشتر از قبلی دوست دارم!امگا سرش رو روی میز گذاشت و زمزمه کرد:
- مال تو!
بتا با دیدن حالت افسردش بلند شد و کنارش زانو زد، به صورت افتاده و لپ پهن شدش روی میز زل زد.
- هی! میدونم تو واقعا دلت براش تنگ شده، عوض غصه خوردن سعی کن کم کم باهاش دوست بشی!
چشمهای امگا با اشک پر شدن، بغض کرده جواب داد:
- فقط با من اینجوریه!آه! امگاها و احساسات لطیف و بیش از حدشون!
- نه عزیزم، کی گفته؟ خود منم وقتی میخوام نزدیکش بشم سریع میپره عقب، ندیدی با بقیههم همینطوریه؟
دختر فینی فین ریزی کرد و سر تکون داد، گردنبندش رو از مرد گرفت و خودش به راحتی گردن خودش انداخت.- مگه ندادیش به من؟
سوکجین با خنده گفت و دوباره به سمت گاز برگشت، امگا با بیخیالی بلند شد و درحالی که میرفت تا به غذا ناخونک بزنه گفت:
- این سنگش زنونس هیونگ، یکی دیگه برات میسازم.
مرد با زیرکی قاشقش رو اروم پشت دست چرب شدهی دختر کوبید تا برای بار دوم دست توی ظرف نبره و ابرو بالا انداخت.
- یادم میمونهها!
__________________________________
پسر بچه درحالی که ساعد دست باباش رو محکم گرفته بود در جواب سوالهای بقیه و حرفهایی که میزدن فقط سر تکون میداد، گاهی اوقات خیلی کوتاه جواب میداد و بعضی وقتها هم با نگاهش به جونگکوک یا تهیونگ التماس میکرد کاری کنن که لازم نباشه دهن باز کنه!
- هیونگ، کجا میخواین واسه مدرسه ثبت نامش کنین؟ اگه بخواین من میتونم با دوستم حرف بزنم واسش.جونگکوک در جواب برادرش لبخند خوشحالی زد و گفت:
- امسال دیگه نه، با مدیر مدرسهی قبلیش حرف زدیم گفت مشکلی نداره این دو ماهِ دیگه رو مدرسه نیاد، واسش معلم میگیریم اخر سالم میبریمش گوانگجو، همونجا امتحان میده و برمیگردیم.جونگمین چهرش رو با نارضایتی درهم کشید و نچی کرد.
- اینجوری نه، الکی اذیت میشین، میخوای هماهنگ کنم همینجا امتحان بده؟
- میتونی؟
مرد با اطمینان سر تکون داد و مطمئنشون کرد.
- خیالت راحت، من هرکاری واسه گرگ کوچولو میکنم!
YOU ARE READING
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...