سرش گیج میرفت، بوی مطبوع غذا زیر بینیش پیچیده بود و معدهی خالیش رو به صدا درمیاورد اما سرگیجش شدیدتر از اون بود که بخواد به گرسنگیش اهمیت بده.
نالهی گرفتهای از بین لبهاش فرار کرد و تکونی خورد، حس میکرد تمام بدنش خشک شده.- بیداری عزیزم؟
صدای اروم مرد باعث شد به هر زور و ضربیهم که شده، پلکهای سنگینش رو از هم فاصله بده، ثانیهی اول نور چشمش رو زد اما بعد همه چیز عادی شد.
- سرم...- سرگیجه داری؟ یا سردرد؟
مرد به سرعت متوجه شد و کنار کاناپهای که روش خوابیده بود زانو زد.
- هوم.
بتا با بیحوصلگی هومی کشید، بوسهی نرمی روی شقیقش نشست و بعد از اون مرد ازش دور شد.- یکم که بگذره خوب میشه.
- جونگمین.
بتای بیجون، به ارومی صداش زد اما اون برنگشت.
- جانم؟
- ساعت چنده؟جوابی نشنید، انقدر بیحوصله بود که به خودش زحمت نده از روی کاناپه بلند شه و دیوار پشت سرشو نگاه کنه، دوباره چشمهاش رو بست، نمیدونست چشه که انقدر نسبت به همه چیز بیتفاوت شده!
چند لحظه بعد، الفا دوباره همونجا برگشته بود، کمکش کرد بشینه و لیوان اب رو به لبهاش چسبوند تا گلوی خشک شدش رو تر کنه.
نفس عمیقی کشید و به تن برادرش تکیه داد.
- شب شده؟
- اره عزیزم.نگاهی به خونهی برادرش انداخت، برای یه لحظه از ذهنش گذشت بپرسه جیمین کجاست، اما وقتی متوجه نبود بالشت یونگی شد، یادش رفت و اخمی روی پیشونیش نشست.
- بالشت بچم کو؟
دستهای جونگمین محکمتر دور شونههاش حلقه شدن.- جونگمین...بالشت یونگی کو؟
بغض کرده دوباره پرسید و تقلا کرد از اغوش مرد بیرون بیاد.
- شامو بیارم همینجا بخوریم یا میای داخل اشپزخونه؟
- دارم میگم بالشت...- سوزوندمش!
خشکش زد، با دهن نیمه باز به کندی پلک زد و به سمت صورت مرد سر چرخوند.
انقدر براش غیر قابل باور بود که حس میکرد داره خواب میبینه، زمزمه کرد:
- چی؟ دروغ میگی!دستش محکم کشیده شد و پشت سر مرد، به سمت حموم دوید، باز شدن در اون اتاقک سرد و دیدن دیوارهای سیاه شدش و معدود تکه پارچههایی که حالا خاکستری شده بودن و کف حموم پخش بودن، باعث شد جیغ بلندی بکشه و با ناباوری چند قدمی عقب بره.
اشک به سرعت روی گونههاش چکید و صدای هق هقش بلند شد.
- بوی بچمو میداد، چرا سوزوندیش؟
جنون وار جیغ کشید و زانوهاش سست شدن، اما به همون سرعتی که زیر گریه زده بود هم ساکت شد، چون بدن بیجونش به دیوار پشتش کوبیده شد و بلافاصله بعد از اون، الفا روی صورتش خم شد و عربده کشید:- چرا انقدر سنگ اون حرومزاده رو به سینه میزنی؟ چرا؟
با حالت عصبیای تند تند پلک میزد، حرف برادرش رو درک نمیکرد، حرومزاده؟ به عزیز دردونش گفته بود حرومزاده؟
DU LIEST GERADE
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...