part 11

338 96 83
                                    

پسر بچه رو روی تنها تخت کهنه و زهوار در رفته‌ی اتاق گذاشت و پیشونیش رو بوسید، یونگی با خجالت توی خودش جمع شد و یقه‌ی بدون دکمه‌ی لباس مدرسش رو به‌هم نزدیک کرد، قطره اشکی روی گونش چکید وقتی یادش اومد قراره کلی بخاطر پاره و خراب شدن لباسش تنبیه بشه!

- خیلی درد داری عزیزم؟
تهیونگ با دیدن گریه‌ی پسرش پرسید و انگشت‌هاش رو توی موهای فر پسر فرو برد.
پسر کوچولو برای تایید سر تکون داد، اره، حالا داشت برای تنبیهی که انتظارش رو میکشید گریه میکرد اما این دلیل نمیشد درد نداشته باشه، اتفاقا تمام بدنش درد میکرد و این باعث میشد بخواد تا صبح گریه کنه.

چند دقیقه طول کشید تا پرستار بدخلق پرورشگاه سر برسه و بی‌توجه به غریبه‌های توی اتاق، نگاه تیز و پر حرصی به یونگی بندازه.
- باز که اینجایی بی‌عرضه!
دختر جوون زمزمه وار گفت و پاچه‌های شلوار گشاد پسر رو تا زانو بالا زد تا روی کوفتگی‌ها و کبودی‌هاش پماد بزنه.

نامجون با شنیدن زمزمه‌ی دختر اخم‌هاش رو توی‌هم کشید و نزدیک‌تر رفت، دستش رو به پایین تخت تکیه داد و به صورت امگا خیره شد.
- چیزی گفتی؟
دختر با شنیدن صدای پر غضب مرد از جا پرید و به سرعت به من و من افتاد، تازه یادش اومد چندتا غریبه توی اتاقن و متوجه نگاه کشنده‌ی مدیر پرورشگاه روی خودش شد، اونا چشون بود؟!

- م...من؟ نه...نه چیزی نگفتم که!
نفسش رو تیکه تیکه بیرون داد و گفت، اون الفا واقعا ترسناک بود! سر چرخوند تا هم نگاهش رو از اون مرد بگیره و هم زود کارش رو تموم کنه و از اون اتاق بیرون بپره اما مدیر رو دید که گوشه‌ی اتاق ایستاده و با چشم‌های از حدقه بیرون زده و فک بهم فشرده بهش خیره شده، لرزی کرد و عرق سرد پشت کمرش نشست، چرا اینجوری میکرد؟

زن بتا لب زد:
- خوب باهاش برخورد کن!
پرستار سریع نگاهش رو ازش گرفت و سعی کرد با ملایمت پای پسر رو پماد بزنه، بالای تخت رفت تا بالاتنه‌ی کوچیک یونگی رو هم ببینه و با دیدن لباس بدون دکمش، با وجود اینکه اون لحظه استرس داشت و گیج بود بازم توی دلش با بدجنسی خندید، اخی، کوچولو دیگه حتما این دفعه جونش بالا میاد تا تنبیهاشو انجام بده!

از یونگی بدش میومد، اونم خیلی زیاد، چرا؟ چون تو سری خور و احمق بود! اون کار زیادی توی پرورشگاه داشت چون بچه‌ها رسما انگار از جنگل ازاد شده بودن و همیشه‌ی خدا همو له و لورده میکردن، اما بازم یونگی کسی بود که حداقل هفته‌ای یبار مجبور میشد براش پماد یا چسب زخم بزنه و این عصبیش میکرد، محض رضای خدا اون بچه‌ نمیتونست دوتا مشت بپرونه و از خودش دفاع کنه؟

سه تا دکمه‌ی باقی مونده روی لباسش رو باز کرد و اون رو کنار زد، کبودی‌های بزرگی روی شکم و پهلو‌های لاغر پسر به چشم میخوردن و باعث میشدن پنج نفری که تازه اون روز صبح رسیده بودن بخوان خودشون رو از غصه بکشن.

Abandoned, next line!_Where stories live. Discover now