تن بیجون مرد رو روی تخت انداخته بود و روش خیمه زده بود، اینکه اونطور گرسنه به صورت بیهوشش نگاه میکرد بعید نبود، در هر حال اون گرگی بود که بیست و پنج سال چشم طمع به اون بتا دوخته بود و هربار از دستش کشیده بودنش!
اون راه زیادی تا اونجا اومده بود، بیش از صد و پنجاه تا بچهی زیر ده سال رو سوزونده بود، نوجوون شونزده ساله و سر و سادهای رو به مدت چهارده سال شکنجه کرده بود، جناغ سینهی دختری که به عشق جونگکوکش اعتراف کرده بود رو به عنوان گردنبند دور گردنش، و جنازهی پوسیدهی اون رو زیر درخت کاج توی حیاط خونش داشت، میتونست برگرده؟ قطعا نه! میخواست که برگرده؟ ابدا!
صد درصد که وجدانی توی وجودش نبود، هرچی بود رو هیولای عشق با خونسردی خاکستر کرده و به باد هوا داده بود اما گاهی اوقات، وقتی اون مرد میخندید و دندونهای خرگوشی خوشگلش نمایان میشدن سینش برای وقتی که دیگه قرار نبود بخنده میسوخت اما کاری از دستش بر نمیومد!
میدونست که معشوقش به اندازهی تمام جونش شوهر و بچهی عوضیش رو دوست داره و دوری اونها دقش میده، اما هیچوقت نتونست بفهمه چرا اونطور عاشق مردی شد که با بیرحمی بهش تجاوز کرد؟ هیچوقت درک نکرد چطور اون الفای زورگو به جای خودش که تمام زندگیش تلاش کرده بود با نهایت لطافت با اون رفتار کنه، توی قلب بتا جا خوش کرد؟ چطور حاضر شد بچهی اون الفا رو حمل کنه؟ اونطور با عشق بزرگش کنه؟ اونطور جگر سوزانه برای دوری ازش اشک بریزه؟ چطور؟
سر خم کرد تا برای بار دوم طعم لبهای شیرینش رو بچشه، توی دلش لعنتی به تهیونگ فرستاد، اون عوضی بیست سال تمام اون لبها رو برای خودش داشت!
جدا کردن جونگکوک از شوهر و بچش مساوی بود با مرگ تدریجی اون، اما حالا، بعد از بیست و پنج سال جونگمین نمیتونست به لبخند زدن و نزدنش بهایی بده، حقش بود که حداقل یک سال با معشوقهی دلفریبش زندگی کنه، نبود؟
غرش عمیقی از ته گلو بیرون داد و با خشونت شونههای جونگکوکِ بیهوش رو بین پنجههاش فشرد، نمیدونست چطور باید حرص و عطشش رو خالی کنه، حس میکرد حتی اگه تا فردا صبح اون تن و بدن رو ببوسه سیر نمیشه!
با عجله و در عین حال اکراه، لبهای خونی بتا رو ول کرد و به سمت گردنش هجوم برد، درسته، مارک روی گردنش ازار دهنده و زشت بود اما جونگمین میتونست چند روزی تحملش کنه، فقط تا وقتی که انقدر از اون شهر و کشور دور بشن که دیگه نه اون بتا بتونه الفاش رو حس کنه و نه الفا بتا رو، بعد از اون با فرو بردن دندونهاش توی گردن مرد، همه چیز رو تموم میکرد!
تیزی دندونهاش باعث میشد پوست نازک و لطیف گردن جونگکوک خراش بیوفته اما کدوم گرگی بود که طعم خون معشوقش رو دوست نداشته باشه؟
چنگ انداخت و با تمام زورش پارچهی نازک پیراهن مرد رو پاره کرد، نیمهی حیوانیش کوچکترین اهمیتی به اینکه اون بتای بیدفاع احتمالا از شدت شوک و وحشت سکته کرده نداد، حتی به ذهنش خطور نمیکرد از خودش بپرسه چرا برادرش به هوش نمیاد، تنها چیزی که اون لحظه میخواست و بهش فکر میکرد تصاحب تن و بدنش بود و بس!
KAMU SEDANG MEMBACA
Abandoned, next line!_
Fiksi Penggemar_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...