هزار و شیشصد کلمه این پارتو نوشتم، بعد پشیمون شدم، نصفشو پاک کردم، بعد دوباره پشیمون شدم، همشو پاک کردم و الان دوباره دارم از اول مینویسمش:)
صدای بلند زنگ صبحگاهی، که اصولا برای بیدار کردن بچهها به صدا در میومد باعث شد پسر بچه با وحشت از خواب بپره، بعد از چهار سال هنوزم بیدار شدن با اون صوت واسش عادی نشده بود!
هم اتاقیاش با غرغر و اعصاب داغون از جا بلند میشدن و هنوز چشم باز نکرده و صورت نشسته به هم میپریدن، نفس لرزونی کشید و سر صبح بغض کرد، مگه نگفتن از اونجا میبرنش؟ پس چرا بعد از دو روز نیومده بودن دنبالش؟از دو روز پیش تا حالا که رایحهی پدرهاش رو حس کرده بود دیگه توی اون پرورشگاه احساس امنیت نسبیای که قبلا داشت رو نداشت، حالا که معنی امنیت واقعی رو فهمیده بود نمیتونست وقتی اجوماها یا بچههای بزرگ که تا چند ماه بعد بالغ میشدن نزدیکش میشن، اروم باشه.
(شاید الان با خودتون بگین زکی! اگه قراره فقط پیش باباهاش احساس ارامش کنه که خب پس قراره تا وقتی بالغ میشه چجوری زندگی کنه؟ چجوری مدرسه بره؟ بیرون بره؟ همش میخواد بچسبه به اونا؟ اما باید بگم نخیر، تولههای عادی میتونن بدون هیچ احساس بدی بیرون برن و با بقیه ارتباط برقرار کنن و فقط زمانی که پدر و مادرشون کنارشونن احساس راحتی و امنیت بیشتری دارن، اما یونگی که از این لحاظ کمبود داره و فقط برای چند ساعت رایحهی پدرهاش رو استشمام کرده فعلا خیلی نیازمند و خواهان اونه و گرگش داره برای اون رایحهها بیتابی میکنه پس در نتیجه همه رو پس میزنه، حتی اگه اون شخص سوکجین باشه!)
در اتاق غیر منتظره و بدون هیچ هشداری باز شد و زن عبوس و پیری داخل اومد، نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند و وقتی چشمش به یونگی خورد ایستاد.
- مین یونگی تویی؟
پسر بچه کمی صاف نشست و عقب رفت و سر تکون داد.
- ب.بله.
- امروز مدرسه نمیری، همینجا تو اتاق بمون.با تعجب سر تکون داد و همونطور نشسته تعظیم کوچیکی کرد، تمام پسرهای توی اتاق با بهت و گیجی بهش نگاه میکردن، بعضیا از سر حسادت موقع رد شدن از کنار تختش به تخت لگد میزدن و بهش فحش میدادن اما دیگه هیچکدوم از اونها برای پسر بچه مهم نبود، ممکنه که اون مردهای خوشبو بخوان دوباره بیان اونجا؟ ممکنه که بخوان به قولشون عمل کنن و یونگی رو با خودشون ببرن؟ یعنی اونا راست میگفتن؟
به لطف دونات بزرگی که دیروز ظهر بعد از مدرسه خورده بود اصلا احساس گرسنگی نمیکرد، علاوه بر اون دیشب وقتی خواست توی اتاق بمونه و شام نخوره یکی از اجوماها اومد دم در اتاق و گفت همه مجبورن برن توی صف و غذا بگیرن و باید همشوهم کامل بخورن، یونگی فقط نصف غذاشو خورد اما همونم واسش زیاد بود.
دراز کشید و چشمهاش رو بست، صدای فریاد دان تهای که بخاطر وضعیت پیش اومده کاملا ناراضی به نظر میرسید اما از دو روز پیش تا به حال که جیمین مچش رو گرفته بود جرئت نمیکرد دیگه نزدیک یونگی بشه توی اتاق میپیچید و هیچکس جرئت نمیکرد چیزی بهش بگه.
- هوی بچه ریقو، معلوم نیست چه جادویی کردی که حالا وضعت شده این، بگو، خب بگو ماهم مثل تو ازش استفاده کنیم!
ESTÁS LEYENDO
Abandoned, next line!_
Fanfic_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...