part 30/s2

272 70 96
                                    

صدای زمزمه‌های ریز افراد دورش بیشتر از قبل مغزش رو میخراشید، میتونست حس کنه نگاه تمام افراد، مطلقا، تمام موجودات زنده‌ی توی اون باغ روی خودش قفل شده، فکش رو بهم فشرد و با قدم‌های تندی به سمت پارکینگ رفت، نمیتونست برای اونا صبر کنه!

- قربان...
- خفه شو...همتون خفه شید!
فریاد بلندش باعث شد باغ توی سکوت فرو بره اما بلافاصله بعد از اون همهمه دوباره بالا گرفت، این اولین باری بود که اون جماعت جانگ هوسوک رو اونطور وحشتناک، مظطرب و شاید یکم...ترسیده میدیدن!

مردمک‌ چشم‌های مرد مدام سوسو میزد و این باعث ترس اطرافیانش میشد، ازاد شدن اون گرگِ درحال تقلا درحالی که جفتش رو از چنگش کشیده بودن میتونست اونجا رو با خاک یکسان کنه!

یقه‌ی بادیگارد بیچاره‌ی جلوش رو گرفت و توی صورتش غرید:
- چرا هیچ احمقی موقعی که داشتن میبردنش این دور و بر نبود؟ ها؟
مرد با صورت رنگ پریده و لب‌هایی خشک، من من کنان سعی کرد جواب بده اما وقتی به سرعت پس زده شد و روی زمین افتاد، از خدا خواسته نفس عمیقی کشید و سر زیر انداخت.

اینکه دست‌های اون الفای اصیل زاده، با وجود اینکه اونطور وحشتناک با همه برخورد میکرد میلرزید طبیعی نبود نه؟ بعد از پنج سال کار کردن برای اون، میدونست که طبیعی نیست!
وزیر جانگ از بین جمعیت بیرون اومد و با زمزمه‌های ارومش_طبق معمول_پسرش رو سمت دیگه‌ای کشید، بادیگارد از ته دلش امیدوار بود بعد از اون مکالمه الفا اروم بشه.

چند متر اون طرف‌تر، الفای مسن دستش رو از روی شونه‌ی پسرش برداشت و با حیرتی که سعی میکرد نشونش نده، به چهره‌ی ترسیده و خشمگین هوسوک زل زد.
- مشکلی نیست، باهاشون تماس میگیریم!
- کی؟ دو ساعت و نیم پیش بردنش، میفهمی؟ ممکنه تا الان هزارتا بلا سرش اورده باشن!

نخست وزیر دست‌هاش رو جلوی سینه‌ی پسرش گرفت تا مانع رفتنش بشه و با اینکه ته دلش از فکر شکنجه شدن اون امگای ریزه میزه و بی‌طاقت بهم پیچیده بود، سر تکون داد.
- مطمئنم تا وقتی باهامون حرف نزنن و همه چیز رو به نفع خودشون نبینن دست بهش نمیزنن، نمیتونی بدون هماهنگی بری!

- میتونم و میرم!
همزمان با پس زدن دست پدرش، درحالی که به سمت پارکینگ عمارت پا تند میکرد نگاه کشنده‌ای به سمت گاردش که گوشه‌ی باغ ایستاده بودن انداخت و اونها بدون چون و چرا پشت سرش به راه افتادن، تصور اینکه کسی تا اون لحظه بلایی سر امگاش اورده باشه یا بهش دست درازی کرده باشه باعث میشد بخواد خودش رو اتیش بزنه!

ترسیده بود؟ اره! اما بیشتر از اون، میل به کشتن فرانسوی‌های کثافتی داشت که دقیقه‌ی نود اونطور بهش پشت پا زده بودن و علاوه بر به هم زدن قراردادشون، امگاش رو هم دزدیده بودن!

زمانی که درهای بسته‌ی باغ رو دید با حرص پاش رو روی ترمز فشرد و به نگهبان دم در خیره شد، قبل از اینکه بخواد سرش داد بزنه در سمت راننده باز، و نخست وزیر کنارش جا گرفت.
- احمق شدی، باید باهاشون تماس بگیریم!

Abandoned, next line!_Where stories live. Discover now