- اوپا...
دختر امگا با ذوق جیغی کشید و توی بغل برادرش پرید، مرد با لبخند جسم ظریف اون رو بالا کشید و لپهای سرخ و سفیدش رو بوسید.
- عزیز دلم، چه خبر؟یونا با شوق فراوان دهن باز کرد و یک ضرب شروع به تعریف کردن روزش کرد، و در اخر زمانی متوقف شد که مادرش با حرص صداش زد و گفت انقدر از سر و کول برادرش بالا نره!
- مامان! میخوای بعد یه هفته دوری حالاهم نزاری با سوکی حرف بزنم؟
امگا با دلخوری گفت و لب برچید، دستش رو از دور ارنج مرد باز کرد و خواست پاکوبان ازش دور بشه که اون شونههای ظریفش رو گرفت و نگهش داشت.
- اشکالی نداره مافین کوچولو، چند دقیقه میرم بالا و برمیگردم، بعدش باهم میریم دنبال رونا و میبرمتون بیرون، خب؟هوسوک با نرمی گفت و موهای ریخته شده توی صورت دختر رو کنار زد، دختر چشم غرهای به مادرشون که از پلهها پایین میومد رفت و در جواب بتای میانسال ابرویی براش بالا انداخت.
- مامان!
مرد اروم و با لبخند گفت و زن رو توی اغوش کشید، بتا با دلتنگی موهای پسری که از خودش خیلی قد بلند تر بود رو نوازش کرد و خواست حرفی بزنه اما با پیچیدن بوی غریبهای از روی تن پسرش، توی شامهاش با تعجب ابرویی بالا انداخت.
- ا..اوه! من فکر میکردم...یعنی پدرت گفته بود میخوای جفتتو رد کنی!هوسوک با قاطعیت سر تکون داد و تایید کرد.
- درسته، امکان نداره اون پسره رو...
- پس این بوی کیه؟
بتا با سوظن پرسید و کمی بیشتر یقهی پیراهن پسرش رو بویید.
- آه! پسرهی احمق هیت شده بود!بتا با وحشت و زبون بند اومده قدمی عقب رفت و زمزمه کرد:
- و..و تو..هوسوک! خدای من تو میخوای ردش کنی، نباید به اون بیچاره دست بزنی!تمام مدتی که زن با بهت و ناامیدی حرف میزد الفا منتظر بود تا حرفش تموم بشه، قطعا اگه مادرش جلوش نایستاده بود ثانیهی اول وسط حرف شخص مقابلش میپرید و نمیزاشت خیال بافی کنه!
- عزیزم، معلومه که همچین کاری نمیکنم، من فقط رفتم خونه و دیدم همه جا رو بوی گند رایحش پر کرده، و بعد سریع اومدم اینجا!بعد،با دلخوری ظاهریای ابروهاش رو کمی درهم کشید و غر زد:
- راجب پسرت چه فکری کردی خانم جانگ؟!
بتا با خیال راحت سری تکون داد و بدون حرف، چند ثانیه به چشمهای پسرش خیره شد، حس میکرد یه چیزی درست نیست!هزار بار از همسرش پرسیده بود حالا حال اون امگای بیچاره خوبه یا نه و هزاربار همسرش در جواب بهش گفته بود که هوسوک باید سالم اون بچه رو تحویل ازمایشگاه بده، اما حالا که فرزندش رو دیده بود حس میکرد رفتار خوبی با اون پسر نداره.
با وجود اینکه یک هفته از پیدا شدن اون پسر میگذشت، هنوزم باورش نشده بود که پسرش میخواد امگای حقیقی خودش رو رد کنه، چیزی که فقط کمتر از یک درصد مردم دنیا میتونستن داشته باشن!
YOU ARE READING
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...