part 36/s2

277 73 32
                                    

صدای زنگ تلفن الفای جوون‌تر باعث نشد نامجون از اقیونوس وحشی افکارش بیرون کشیده بشه، مرد چیزی رو زمزمه کرد و بلند شد تا میز رو ترک کنه اما اون هنوزم به خودش نیومده بود.

چند متر دورتر، الفای جوون به سمت در بزرگ باغ میرفت تا برای ورود دکتر لی بازش کنه، توی اون شرایط احساس راحتی نمیکرد که بخواد پای دکتر غریبه‌ای رو بالای سر امگاش باز کنه و در عین حال نگران‌تر از این بود که بخواد پسر رو همونجوری ول کنه تا بیدار بشه.

مرد نگران به نظر میرسید وقتی داخل اومد و احوال امگا رو جویا شد، زمانی که بالای سر یونگی رسیدن توی همون حالت قبلی بود، کنار پاپاش به ارومی، اروم گرفته بود و منظم نفس میکشید.

مرد کنارش اروم اروم بین عالم هپروت اشک میریخت و محکم دست پسرش رو میفشرد، چند دقیقه‌ای طول کشید تا دکتر یونگی رو معاینه کرد و از وضعیتش مطمئن شد، بعد از اون به سرعت سمت دیگه‌ی تخت رفت تا دمای بدن بتا رو چک کنه و بهش سرم بزنه.

- تب عصبیه، باید بهش احساس امنیت و ارامش بدید تا بهتر بشه وگرنه قرص و دارو انچنان اثری براش نداره.
مرد به ارومی وسایلش رو میون سکوت اتاق جمع کرد، هیچکس تمایلی به حرف زدن باهاش نداشت و اون درک میکرد.

لحظه‌ای که میخواست از اتاق بیرون بره، قاب عکس‌های روی دیوار کنار در متوقفش کردن، ناخوداگاه چرخید و رو به هوسوک پرسید:
- اینجا اتاق جونگمینه؟
الفای جوون نیم نگاهی به عکس انداخت و به نشونه‌ی ندونستن سرش رو تکون داد.

- شما جونگمین هیونگو از کجا میشناسید؟
لیسا با تعجب پرسید و ابروهاش رو بالا انداخت.
دکتر چند لحظه به صورت کنجکاو دختر خیره شد، نگاهش رو گرفت و بازهم به هوسوک داد.
- هنوز بهشون‌ نگفتید.

نپرسید، خبر داد و مرد دیگه تایید کرد.
- چیو نگفتید؟ منظورتون چیه اتفاقی برای پسرم افتاده؟
مادر جونگکوک با دلهره پرسید و چند قدم به وزیر زاده نزدیک شد، مرد دست‌هاش رو بالا برد تا امگا رو اروم کنه و به ارومی جواب داد‌:
- لازم نیست خودتونو نگران کنید، من بعدا همه چیز رو براتون توضیح میدم و الان فکر میکنم بهتره تمرکزمونو بزاریم روی سرپا شدن یونگی و جونگکوک شی!

هاه! اتفاقا چیزی که اون لحظه همه نیاز داشتن نگرانی بود اما اشکالی نداشت هوسوک برای اروم نگه داشتن اون اتاق کمی دروغ بگه که، داشت؟!
امگا راه اومده رو برگشت و پایین تخت پسر و نوش ایستاد، دلش شور افتاده بود و وجودش بیتابی میکرد اما کاری از دستش بر نمیومد!

دکتر رفت و چهل دقیقه بعد، امگای وانیلی هوشیار شد، به محض باز کردن پلک‌هاش از هم، با دیدن چهره‌ی خیس از عرق و اشک پاپاش خودش رو روی تن مرد انداخت و محکم اون رو به اغوش کشید، توی گردن بتای بیمار زار زد و حتی تهیونگ هم نتونست کنار بکشتش.

Abandoned, next line!_Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt