خودش رو کنار دیوار جمع کرده بود و با تمام وجود به در اتاقی که مرد داخلش رفته بود خیره شده بود، بلکه اون بیرون بیاد و کمکش کنه!
حالا که کمابیش رایحهی پسر بزرگتر توی خونه پیچیده بود حس میکرد خیلی راحت نفس میکشه و سردردش تقریبا محو شده، گرگش مدام زوزه میکشید و دم تکون میداد تا توجه مرد رو جلب کنه اما انگار قرار نبود خبری بشه!
- الفا؟ من..من درد دارم...الفا، میشه کمکم...کنید؟
بریده بریده گفت و اخر جملش هیسی بخاطر سوزش انگشتهاش کشید.
خونه توی چنان سکوتی غرق شده بود که میتونست با قاطعیت بگه صداش کاملا به گوش پسر بزرگتر رسیده، حتی در اتاقم به طور کامل بسته نشده بود و نیمه باز بود.فین فینی کرد و به انگشتهاش زل زد، بوی خون داشت معدهی خالیش رو وادار میکرد تمام اسیدی که توی خودش جا داده رو بالا بفرسته!
با عجز نفس عمیقی کشید تا همون ذره بوی بلوط و تنباکویی که توی هوا مونده بود رو توی ریههاش بکشه، اصلا دلش نمیخواست با اون حال و جلوی الفاش بالا بیاره!کاش جرئت داشت بلند بشه و توی اتاق بره، کاش اون مرد کمکش میکرد، کاش گرگش برای ترمیم پسش نمیزد!
سرش رو روی زانوهاش گذاشت و چشمهاش رو بست، قطره اشک درشتی روی پارچهی شلوارش پخش شد، صدای هقهقهای ریزش توی خونه پیچید و به گوش الفایی که تازه از حموم درومده بود رسید.اخم غلیظی بخاطر صدای رومخ امگا روی پیشونیش نشوند، حولهی دور کمرش رو باز کرد و روی تخت انداخت تا لباسهاش رو بپوشه، باکسر و شلوارش رو تن کرد و توی کمد دنبال تیشرتش گشت، شنید که پسر صداش زد و التماسش کرد اما واکنشی نشون نداد.
(برو، برو! امگامون داره التماست میکنه انسان، پسش نزن)
گرگش غرید اما در جوابهم غرش خشمگینی گرفت.
(خفه شو، از دیروز تا حالا جوری احمق شدی که دارم به اینکه خودتی شک میکنم، بزار اون هرزهی لعنتی هرچقدر که دلش میخواد زجه بزنه!)(اونی که خودش نیست تویی، نیمهی وجودمون اون بیرون نشسته و تنها چیزی که میخواد ماییم، خودمونو ازش دریغ نکن، مال ما!)
تیشرتی که تازه پیداش کرده بود رو توی مشت گرفت تا بپوشه اما وقتی سر انگشتهاش شروع به سوختن کردن هیسی کشید و اون رو پایین انداخت.حس میکرد معدش خالیه و تمام بدنش تحلیل رفته، چشمها و سرش درد میکردن و هوسوک نمیفهمید یهو چش شده!
(این دردیه که امگای ظریف ما داره تحملش میکنه، اگه کمکش نمیکنی پس توهم تجربش کن انسان احمق!)گرگ با خشم غرش بلندی کرد و چرخید، با لجبازی روی زمین نشست و دستهاش رو زیر سینه ستون کرد.
(توی لعنتی! چطور جرئت میکنی درد اون امگای به درد نخورو بهم تحمیل کنی؟)
گرگ جواب نداد، در عوض دمش رو یکبار بلند کرد و بعد دوباره روی زمین کوفت.
ESTÁS LEYENDO
Abandoned, next line!_
Fanfic_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...