part 9

353 90 39
                                    

صدای داد مردونه باعث شد همه برای چند ثانیه متوقف بشن و یونگی از پشت دست بزرگ دختر قلدری که روی دهنش قرار گرفته بود نفس نفس بزنه، چشم‌های اشکیش رو بالا برد و با دیدن مردی که داشت سعی میکرد از پنجره پایین بپره با تعجب بیشتر توی خودش جمع شد و نفس منقطعی کشید.

به محض اینکه پاهای مرد روی زمین قرار گرفتن دان ته و دار و دستش پا به فرار گذاشتن و یونگی‌ای که سرش رو روی پای دختر گذاشته بود مجبور شد بعد از اون درد وحشتناک پس سرش رو هم تحمل کنه.

قبل از  اینکه دستش به اون عوضیا برسه پا به فرار گذاشتن و جیمین ترجیح داد به جای رسیدن به حساب اونها اول به بیچاره‌ای که زیر دستشون کتک میخورد برسه اما به محض چرخیدن و افتادن نگاهش به پسر، خون توی رگ‌هاش خشک شد، چقدر... چقدر شبیه یونگی بود!

سینش سنگین شده بود، با کندی و ضعف جلو رفت و کنار تن نحیف پسر بچه زانو زد، اون رو با بهت و ملایمت توی بغلش گرفت و به صورت لاغر و خیس از اشکش زل زد.

دقایق به تندی میگذشتن و جیمین نمیتونست چشم از چهره‌ی اسیب دیده اما خواستنی برادر زادش برداره، دلش بیشتر از چیزی که تمام این چهار سال فکر میکرد تنگ شده بود.

لب‌هاش مثل ماهی باز و بسته میشدن اما صدایی از بینشون بیرون نمیومد، دلش میخواست صداش بزنه اما بیشتر از اون میل به خیره شدن به صورت کوچولو و اسیب دیدش رو داشت.

صدای نامجونی که از بالای سر صداش میزد رو میشنید اما به هیچ وجه دلش نمیخواست سر بلند کنه و بهش جواب بده، چون وقتش برای دیدن و پرستیدن پسر بچه‌ی توی بغلش از دست میرفت!

- آ...آی... اجوش...شی؟
صدای ظریف پسر گوش‌هاش رو نوازش کرد، چشم‌هاش سوختن و دیدش تار شد، سرش رو روی شونه‌ی پسر گذاشت و تلاش کرد بغضش رو برای خلوت خودش نگه داره، قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمش چکیده بود رو با کشیدن صورتش روی شونه‌ی پسر پس زد و سر بلند کرد.
- بله؟ حالت خوبه؟

یونگی هقی زد و تلاش کرد بشینه و از مرد فاصله بگیره اما اون اجازه نداد.
- اشکالی نداره همینجا بمون، الان چند نفر دیگه میان و کمکت میکنیم باشه؟
با ملایمت گفت اما این بی‌رحمانه نبود که نتونه اون رو محکم بغل کنه و قربون صدقش بره؟ که نتونه های های برای دوباره دیدنش گریه و دلش رو اروم کنه؟

سرش رو بالا برد و خواست به برادرش بگه اونجا برن، اما هیچکس رو ندید و حدس زد همین حالاشم اونا خودشون دارن میان.
- اسمت چیه؟
صداش میلرزید، مطمئن بود که اون بچه یونگیه اما بازم دلش میخواست تاییدش رو بگیره.
- یو..یونگی هاه اجوش..ی.

فینی کرد، سر تکون داد و دست‌های لرزونش رو روی صورت پسر بچه گذاشت.
- آسمت عود کرده اره؟ اسپریت کجاست؟

پسر بچه با شنیدن حرف مرد با بهت بهش نگاه کرد، اون از کجا میدونست یونگی آسم داره؟
- شما از...کجا میدو..هاه..نید من آسم...دارم؟
بین کلماتش مکث میکرد اما این به این معنی نبود که قراره از اسپری استفاده کنه، یونگی خوب میدونست که زیاده روی و اسراف برای اون در اخر براش تحقیر و سرزنش بخاطر توی خرج انداختن پرورشگاه به همراه میاره پس خوب پس اندازش میکرد.

- میدونم، اسپریت همراته؟
پسر بچه سر تکون داد اما تلاشی برای بیرون اوردنش نکرد، در عوض سعی کرد خودش رو عقب بکشه و بلند بشه.
- ا...اجوشی..هاه...مم..نون...میشه..هاه...برم؟
جیمین با هول پسر رو کشید و اخم غلیظی روی صورتش نشوند، با اوقات تلخی و تندی بهش توپید:
- نخیر، واسه چی بلند شدی؟ همینجا بشین تا بقیه بیان بچه جون!

یونگی با ترس سکسکه‌‌ای کرد و توی خودش جمع شد، اشک‌هاش دوباره قصد کردن روی صورتش برقصن و چشم‌هاش پر شدن.
صدای پای چند نفری که با عجله به سمتشون میدویدن باعث شد نگاهشون رو به اون سمت بدن.

نامجون با دیدن کیف و کلاه اشنایی که روی زمین افتاده بودن با هول به سمت در قدم برداشت و زمزمه کرد:
- بریم زیر اون پنجره، بیاید.
اوه با عجله خودش رو جلوی همه رسوند تا راهنماییشون کنه و با استرس بین راه نفس عمیقی کشید، باید جوری رفتار میکرد که اون بچه دهنشو باز نکنه و نگه تا حالا چه بلاهایی سرش اورده!

بچه‌ها با دیدن چند نفری که همراه مدیرشون توی پرورشگاه میگشتن با بهت می‌ایستادن و راجبشون بحث میکردن، ممکن بود بعد از دو سال کسی برای به سرپرستی گرفتن یه بچه‌ی خوش شانس دوباره پاشو اونجا گذاشته باشه؟

- چی شده؟
سوکجین از همسرش پرسید و مرد درحالی که سعی میکرد با نگاهش سرسری همه‌ی بچه‌ها رو از نظر بگذرونه تا اگه یونگی رد بینشون دید به طرفش بره جواب داد:
- فکر کنم یونگی زیر اون پنجره بود.

جونگکوک با شنیدن جواب مرد با استرس به استین کت همسرش چنگ زد و سعی کرد با تن بی‌جونش اون رو دنبال خودش بکشه، دندون‌هاش روی هم فشرده میشدن و چشم‌هاش سیاهی میرفتن، دلش میخواست همونجا دراز بکشه و برای همیشه بخوابه اما نمیتونست قبل از دیدن پاره‌ی تنش به خودش اجازه‌ی مردن بده!

مسیری که انگار هی کش میومد بالاخره تموم شد و هر پنج نفر همونجا ایستادن، فقط چند قدم دیگه مونده بود تا پسر بچه رو توی اغوش بگیرن اما هیچکس دل جلو رفتن نداشت، صدای گنگ و جیغ مانندی از سمت جونگکوک باعث شد همه تکون کوچیکی بخورن اما سوکجین زودتر از بقیه جنبید و تن بی‌جون و بی‌هوش مرد رو بین راه گرفت تا زمین نخوره.

تهیونگ توجهی به کشیده شدن استینش و بعد رها شدنش نکرد، حتی صدای جیغ همسرش‌هم باعث نشد چشم از تصویر جلوش بگیره، اون اونجا بود، پسرش، تنها بچش، گرگ کوچولوی دوست داشتنیش همونجا جلوی چشم‌هاش بود و تهیونگ نمیتونست این رویای شیرین رو باور کنه، به سمتش رفت، پاهاش جون نداشتن اما اون برای رسیدن به سراب شیرینش وادار به حرکتشون میکرد، قدم اول، قدم دوم، قدم پنجم!

سست و بی‌رمق کنار برادر و پسرش زانو زد و دست‌های لرزونش رو بالا برد، پسر بچه با دیدنش هق کوتاهی زد و سکسکه‌ی دیگه‌ای کرد، صورت خیسش جگرش رو میسوزوند و ترس و وحشتش باعث میشر تهیونگ بخواد بمیره! اما فعلا نه، نه تا وقتی که میتونست توی همون رویا بمونه و زندگی کنه!

برخورد پوست سر انگشت‌هاش به صورتش ظریف یونگی باعث شد بغضش با شدت بکشنه و درحالی که به سمتش هجوم میبرد تا اون رو توی بغل خودش حل کنه شروع به زجه زدن کنه، اون اونجا بود، کنار پسرش، کنار عزیزترین فرد زندگیش!





______________________________
🙂🙂🙂یه فیلترشکن فاکینگ خوب که خط ایرانسل بگیره معرفی کنید تف تو این زندگی سگی

Abandoned, next line!_Where stories live. Discover now