انگشتش درد میکرد اما با این حال بازم قاشق چوبی رو محکم توی مشتش گرفت و محتویات ماهیتابه رو مخلوط کرد، بعد از دو هفته بالاخره یاد گرفته بود چیز دیگهای به جز رامیون_که همونم روزای اول یا میسوزوند و یا کاملا خمیر میکرد_بپزه و اینو مدیون برنامه اشپزیای بود که هرروز عصر از تلوزیون پخش میشد و میتونست وقتی الفا نیست اونو ببینه!
محض رضای الهه! روز اول یونگی حتی بلد نبود گاز رو روشن کنه و اون الفا مجبورش میکرد غذا درسته کنه!
بهش دستور میداد هرروز دو وعده اشپزی کنه، درحالی که گاهی اوقات اصلا به خونه برنمیگشت یا اگر هم میومد، فقط با تمسخر و نیشخند چند ثانیه ظرف و اشپزخونه رو برانداز میکرد و از کنارش رد میشد!
دفعات زیادی امگای نابلد خودش رو زخم و زیلی کرده بود و بعد از دیدن رفتار بیرحمانهی الفا، زیر گریه زده بود، و هر دفعههم گرگش در کمال نامهربونی بهش گفته بود:
(حق داره! خودت میتونی چیزی که پختیو بخوری امگای بیعرضه؟)دفعات زیادی شده بود که صدای گرگش رو اونطور توی ذهنش بشنوه، انقدر گریه نکن، انقدر حرف نزن، به جای التماس کردن فقط از دستور الفا پیروی کن، الفا گفت فقط پنج دقیقه، پس زود باش!
گاهی اوقات فکر میکرد اون گرگ هیچ پیوندی باهاش نداره و فقط اومده تا اذیتش کنه، چندباری شده بود که با گریه توی ذهنش فریاد بزنه و ازش بخواد طرف نیمهی انسانی خودشو بگیره، نه اون مرد غریبهای که حتی به خودش زحمت نداده بود اسمش رو بهشون بگه، و هربار فقط از طرف گرگ نادیده گرفته میشد!
(چرا باید اونو بیشتر از خودمون دوست داشته باشی؟)
زمزمه وار توی ذهنش پرسید، گرگ امگا با غیرت زوزه کشید و جواب داد:
(چون ما مال الفاییم، الفا بزرگترین چیزیه که ما توی زندگیمون داریم!)زیر گاز رو خاموش کرد تا مثل دیروز غذاشو نسوزونه و بعد روی زمین، گوشهی کوبینت نشست.
پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت.
(اون اصلا منو دوست نداره!)گرگ جوابی بهش نداد، نمیدونست اون لعنتی چیکار کرد اما هرچی که بود موج عظیمی از غم بعد از جملش توی وجودش جوشید، انقدری که دلش میخواست نه به خاطر دوری و بیخبری از خانوادش و دزدیده شدنش، بلکه بخاطر الفایی که کوچکترین توجهی بهش نمیکرد تا خود صبح اشک بریزه.
- یادم نمیاد شمارهی دو کی بود، یعنی چقدر از من بهتره؟
زمزمه وار و با حسرت از خودش پرسید، چهرهی تمام امگاهایی که تا دو هفتهی گذشته کنارشون بود رو سعی کرد تجسم کنه اما بازم نمیتونست حدس بزنه کدومشون اونیه که الفا انقدر میخوادش!- همشون...همشون خیلی قوی به نظر میرسیدن!
دفعات زیادی شده بود که کسی سر اون امگاها داد بزنه، اما هربار بعد از اون یونگی میدید که اوناهم متقابلا جواب میدن یا حداقل بعد از بیرون رفتن اون شخص، تا میتونن با پررویی غر میزنن، چیزی که یونگی حتی با فکر کردن بهشم تنش میلرزید!
YOU ARE READING
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...