part 38/s2

268 77 84
                                    

بتا درحالی که به پسرش چسبیده بود، به غریبه‌ای که چند ساعت پیش بهش قول اوردن یونگی رو داده بود نگاه میکرد و در عوض سوالاتش با بی‌حالی جواب میداد.

یونگی، به اصرار خود مرد روی پاهای اون جا گرفته بود و محکم سرش رو توی گردن پاپاش فرو کرده بود، با تمام وجود رایحه‌ش رو نفس میکشید و گاهی موهاش رو نوازش میکرد.
تا حالا جونگکوک فقط براشون توضیح داده بود که جونگمین چطور از خونه بیرون بردتش، سوکجین و لیسا مادربزرگ رو بیمارستان برده بودن و پدربزرگ و جنی قبل از تمام این جریانات رفته بودن تا با دلالی که قبلا بهشون اطلاعات داده بود توی گوانگجو ملاقات کنن!

نامجون...اوه حالا که فکرشو میکرد برادرش رو از موقعی که با جانگ هوسوک توی حیاط رفته بودن، ندیده بود، اگه درحال گوش دادن به همسرش نبود قطعا بهش زنگ میزد اما حالا مبهوت‌تر از اینی بود که بخواد دنبال برادرش بگرده.

چیزهایی که یونگی و اون الفا میگفتن عجیب بود و لرزیدن تن جونگکوکش بعد از شنیدن همه‌ی اونها و تایید کردنش عجیب‌تر!
- کتکت زد پاپا؟
یونگی با صدای بی‌حسی پرسید و با سر انگشت روی شونه‌ی مرد دایره کشید، با همون انگشت دایره‌ی فرضیش رو پاک کرد و این‌بار مربع کشید!

- نزد.
- بوی دروغ میدی!
بتا بعد از چند لحظه مکث جواب داد اما امگا تردیدی برای دهن باز کردن، نکرد!
- اشکالی نداره پاپا، منم زد، لازم نیست قایمش کنی!

امگا محکم‌تر از قبل به بتا چسبید و ادامه داد:
- وقتی منو بردن، تو یه سوله‌ی سفید و سرد بیدار شدم، کلی ادم دیگه اونجا بود، همشون یا امگاهای نر بودن یا الفاهای ماده، تازه، من واسشون عجیب بودم چون تازه رفته بودم اونجا، خودشون میگفتن از ده سالگی همونجا زندگی میکردن!

صداش راکد بود، مثل آب! و کدر بود، مثل مرداب!
- مسخرم میکردن، بعضی وقتا ازم میپرسیدن چرا با اینکه بچه پولدارم خونوادم منو فروختن و جلوی چشم خودم ازم ایراد میگرفتن تا واسه فروخته شدنم دلیل بیارن!

- یونگی...
تهیونگ با وحشت صداش زد، پسرش دربارشون چنین فکری میکرد؟
- میدونم، لازم نیست توضیح بدی بابایی، ولی بعدا باهام خوب شدن، شایدم نشدن، نمیدونم ولی بعضی وقتا قایمکی واسم کتاب میاوردن تا بخونم، سرم گرم شه و کمتر گریه کنم!

یونگی نمیدونست قلب جفتش داره توی دهنش میزنه! مرد ترسیده بود، از اینکه امگاش بخواد همه چیزو برای والدینش تعریف کنه ترسیده بود!

شونه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- ولی یه روز یهو همشون ساکت شدن، اونا خیلی پررو بودن ولی بالاخره از یه نفر میترسیدن، وقتی اومد داخل همشون تا کمر براش خم شدن، دستاشون میلرزید، ولی رایحش برای من اشنا بود، خیلی اشنا!

صدای امگا کم کم شروع به لرزیدن کرده بود.
- اومد، دیدمش، احساس میکردم دارم خواب میبینم چون به جای اینکه نجاتم بده داشت میخندید! هرچی صداش زدم، بهش گفتم عمو، التماسش کردم نجاتم بده جوابمو نداد، میدونی به جاش چی بهم گفت؟

Abandoned, next line!_Where stories live. Discover now