نالهی ارومی از بین لبهاش بیرون اومد، تکون مختصری خورد و چشمهای دردناکش رو باز کرد.
با گیجی چندبار پلک زد_با اینکه با هربار پلک زدن سوزش خفیفی توی پلکها و چشمهاش میپیچید_تا دیدش واضحتر بشه.هیسی از درد کشید و سعی کرد سرش رو صاف بگیره اما به محض تکون دادن گردنش، سرش تیر کشید و باعث شد پاشنهی پاهاش رو از درد محکم روی زمین بکشه.
- آه!دوباره بغضش گرفته بود، پاشنهی پاهاش رو محکمتر به زمین فشرد و زمزمه کرد:
- نه...چشمام درد...درد دارن...گریه..نمیکنم!
دستهاش رو بالا اورد تا روی چشمهاش بزارتشون، چون نور جدا ازارش میداد، اما وقتی نگاهش به اونها افتاد با وحشت و شوک خشکش زد و بعد، تازه وقتی که انگشتهاش رو باز و بسته کرد متوجه منبع اصلی دردهاش شد!پوستش با خون خشک شده پوشیده شده و سر انگشتهای دست چپش پاره پاره به نظر میرسیدن، میتونست برق ازار دهندهی تکههای کوچیک شیشهی توی پوستش رو ببینه!
دست سالمش رو روی دهنش فشرد، تمام تنش اسیب دیده و افتضاح بود، یونگی باید چیکار میکرد؟ چطور باید کمی از اونها رو از بین میبرد وقتی حتی توان تکون دادن سر و گردنش روهم نداشت؟
باریکههایی از نور افتاب روی بدنش افتاده بود، اخرین تصویر توی سرش مال شب قبل بود، زمانی که انقدر چشمهاش درد میکردن که فقط برای کم کردن دردش خواست بهشون استراحت بده اما دیگه متوجه چیزی نشد.
گرگش نالید:
(الفام کجاست؟ الفای من کجاست؟)
دلش میخواست جیغ بزنه و از اون گرگ بخواد انقدر محتاج الفایی که حتی وقتی درحال مردنم بود اهمیتی بهش نداد، نباشه اما نتونست، چون حتی خودشم اون الفا رو میخواست!- ا..اون..غریبس...باید..ب.بس کنم!
به خودش یاداوری کرد اما حتی اونم باعث نشد بخواد دست برداره، گرگش زوزهی مظلوم و ناراحتی کشید و سرش رو بین پنجههاش پنهان کرد تا اروم اروم اشک بریزه.عالی شد! حالا علاوه بر درد جسمی و روحی، درد نیمهی گرگش رو هم باید تحمل میکرد!
(بس کن، گریه کردنت فقط خودمونو اذیت میکنه، میخوای بمیریم؟)
گرگ پنجههاش رو به سرش فشرد و به قصد غرش دندونهاش رو بههم فشرد اما از اونجایی که امگا بود و ضعیف، غرشش بیشتر شبیه به یه سری کلمهی نامفهوم و گنگ بود!لبهای یونگیهم به سمت پایین خم شده بودن و چونش میلرزید، لبش رو گاز گرفت تا زیر گریه نزنه و نفس عمیقی کشید.
(میشه کمکم کنی دستم خوب بشه؟ خیلی درد دارم)
امگا جواب نداد، در عوض چرخید و پشت به یونگی روی زمین توی خودش جمع شد.(نکن! لطفا یکم کمکم کن، یه ذره!)
گرگ دمش رو تکون محکمی داد تا نشون بده تمایلی به همراهیش نداره و اروم زمزمه کرد:
(الفامو بیار، الفا کمکمون میکنه)
پلکهاش رو رویهم گذاشت چون خورشید بالاتر اومده بود و نورش درد چشمهاش رو صدبرابر میکرد.
YOU ARE READING
Abandoned, next line!_
Fanfiction_فصل اول تمام شده_ یونگی خوب نفس نمیکشه و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بمونه گریش میگیره و توی یتیمخونهی یانگ، هیچکس نیست که دوستش داشته باشه و بهش اهمیت بده، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، کی مقصر حال الانشه؟...