part 18/s2

277 75 105
                                    

خیلی وقته اپ نکردم و واقعا شرمندم:) حدود هفتصد کلمه نوشته بودم اونم ذره ذره و با اکراه چون واقعا مغزم خالی خالیه و اصلا نمیدونم الان باید چی بنویسم، ولی میدونید چی باعث شد دلم بخواد پارتو پاک کنم و از اول بنویسم؟ کامنتای پارت اخر فصل یکتون:) دلم خیلی برای داستان تنگ میشد پس میومدم بعضی وقتا میخوندمش، کامنتارم میخوندم و الان که دیدم تو اون پارت چندتاتون چقددددر پشت سرهم کامنت گذاشتین دلم خواست مخصوصا برای اون سه چهار نفر که همیشه‌هم بیشتر از بقیه کامنت میزارن اپ کنم♡

بوی مطبوع و ملایمی زیر بینیش پیچیده بود، با گیجی و توی عالم خواب لبخندی زد و چرخید تا منبع رایحه رو بغل بگیره و دوباره به خواب رفت.

(کافیه! باید بیدار بشیم!)
صدای ذوق زده‌ی گرگ الفا و عجلش، باعث شد پلک‌هاش رو از هم باز کنه و اخمی روی پیشونیش بشونه، گرگ تا به حال از خواب بیدارش نکرده بود، چی شده بود؟

میخواست فقط بهش بگه خفه شه و دوباره به ادامه‌ی خوابش برسه اما وقتی سر چرخوند، امگای ظریفی رو دید که با پلک‌ها و لب‌های پف کرده، رد اشک خشک شده روی گونه‌هاش و زخم کوچیکی گوشه‌ی لبش توی بغلش جا خوش کرده!

چشم‌هاش به سرعت گشاد شدن و امگا رو به عقب هول داد، روی تخت نیمخیز شد و با بهت به یاد شب قبل افتاد.
نگاه گیجش از صورت پسر پایین‌تر کشیده شد و مستقیم روی پروانه‌ی خیلی خیلی کمرنگ و سفید رنگ روی گردن پسر خورد.

پروانه حتی به اندازه‌ی یه بند انگشتم نمیشد، سر شاخه‌ی نازکی از ژیموسوفیلیا رو گرفته بود و جوری به نظر میرسید انگا قبل از نشستن روی گردن پسر، اون شاخه رو یکبار دور ترقوه‌ی برجستش‌ پیچیده!

مارک تقریبا رنگی نداشت، بیشتر مثل یه هاله‌ی کمرنگ میموند و به نظر میرسید کسی با نور اون طرح رو روی تن پسر انداخته!

قطعا اگه اون لحظه بخاطر رایحه‌ی خارق العاده‌ی جفتش گیج و مست نبود، با تاسف با خودش فکر میکرد اون پسر حتی نمیتونه مثل بقیه یه مارک معمولی و پررنگ داشته باشه، به این فکر میکرد که حتی مارکشم ضعیفه!

تمام این افکار از گوشه‌ی ذهن مستش میگذشتن اما به هیچ وجه روشون تمرکز نمیکرد، بیشتر هوش و حواسش روی شونه‌های سفید امگا که لکه‌های بزرگی از کبودی رو روی خودشون داشتن بود، چقدر..خوشگل...
اوه خدایا! ‌کاش گرگ لعنتیش خفه میشد تا هوسوک بتونه جلوی خودش رو برای داشتن چنین افکار مزخرفی بگیره!

دندون‌هاش رو روی‌هم سابید و با حرص از روی تخت بلند شد، ملافه‌ای که شب قبل دور تن خودشو امگاش پیچیده بود رو روی صورت اروم امگا پرت کرد و به سمت حموم رفت.

در رو با شدت بهم کوبید، بدون اینکه براش مهم باشه امگا ممکنه بیدار بشه و مستقیم به سمت دوش رفت.
با خشونت انگشتش رو روی کلید کوبید تا اب باز بشه و مشتش رو جلوی دهن خودش گرفت، فکر اینکه اون امگا رو مارک کرده بود و دیگه احتمال اینکه بتونه از دستش خلاص بشه خیلی کم بود، مثل خوره داشت مغزش رو میخورد!

Abandoned, next line!_Où les histoires vivent. Découvrez maintenant