شب بعد، وقتی قرارداد بی نقصی با صاحبان خونه امضا کرد وسایل ضروریش مثل لپتاب و یک عالمه کاغذ رو برداشت و راهی اون عمارت عجیب شد.
هوا تاریک بود و لویی بی سروصدا بدون اینکه کوچک ترین توجهی جلب کنه وارد خونه شد. بالاخره لویی ادم معروفی بود فقط کافیه تا یک نفر از حضورش در این محله با خبر بشه بعد کل پروژه ی کتاب جدیدش نابود می شد.
اون راه تاریک خونه رو با چراغ قوه اش روشن کرد و مراقب بود که به جایی برخورد نکنه، کلید چراغی رو که توی سالن بود فشار داد تا امتحانش کنه و وقتی برق روشن شد فهمید که هنوز برق کشی ساختمان سالمه
تنها یکی از لامپ های سالن اصلی رو روشن نگه داشت، قصد نداشت، ساکنان خونه های اطراف رو کنجکاو کنه، پارچه های سفید رو از روی مبل ها کنار زد و کمی اشپزخونه اش رو مرتب کرد و وسایلش رو روی کانتور گذاشت.
چراغ قوه اش رو برداشت و با احتیاط از پله ها بالا رفت، در اتاق هارو باز و اونجا با دقت بررسی می کرد، تخت کهنه و زوار در رفته ای گوشه ی اتاق رها شده بود.
لویی از دیدن ذرات سبز و مرطوب گیاه روی پتوی قرمز تخت متعجب شد، اون ها چیزی شبیه خزه یا گلسنگ بودن که در مناطق مرطوب رشد میکردند.
طرف دیگر اتاق یک میز چوبی قرار داشت، پایه میز به کلی با تکه های گِل پوشیده شده بود، لارو های موزی موریانه عاشق خوردن چوب بودن.
لویی با علاقه به میز خیره شد این صحنه برای هر کسی چندش اور و منزجر کننده بود اما لویی به چیز دیگری فکر میکرد، اون میز کوچک به نظر میرسید و مناسب پس تصمیم گرفت تا اون رو به طبقه پایین ببره و ازش به عنوان میز کارش استفاده کنه.
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...