چهار چشمی حواسش رو به پسر داد موهای پریشون و خیس از عرقش رو با دستش کنار زد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت
هری هنوزم میلرزید و با وحشت به آدم های اطرافش نگاه میکرد لویی مدام به ذهنش فشار میاورد تا بفهمه مشکل کجاست میدونست هری حالش خوب نیست همیشه میدونست، از همون روز اولی که پسر از دیوار خونه اش بالا اومد یا روزی که با صورت سرخ و چشمای اشکی خودش رو توی بغلش انداخت و شروع کرد به تعریف کردن زندگیش
اهسته توی گوشش زمزمه کرد " چی داره اذیتت میکنه؟"
تیله های سبزش رو به چشمهای لویی دوخت و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت "ای کاش میدونستم"
لویی بیشتر از این معطل نکرد دستاش رو زیر باسن پسر برد و مجددا بلندش کرد این کار براش لذت بخش بود و تبدیل شده بود به یکی از مورد علاقه هاش.
بدن هری همیشه سبک بود و به راحتی میتونست بلندش کنه و به اطراف ببردش ته دلش خالی شد وقتی
حس کرد از قبل هم سبک تر شده"دوست داری چی بخوری؟"
هری واقعا نیاز داشت یه چیزی بخوره تنفسش هنوز هم مشکل داشت و علاوه بر اون احساس تهوع امونش
رو بریده بود."یه کم سوپ یا یه مقدار ژامبون مرغ"
"این همه چیزیه که میخوایی بخوری؟"
لویی با چشمای درشت شده پرسید و هری به تکون دادن سرش اکتفا کرد با خودش فکر میکرد ادما چطور دارن نگاهش میکنن از نظر اونا هری یه بچه ی مریض و ضعیفه؟ یا یه موجود لوس و کم طاقت که نمیتونه به تنهایی کاری رو انجام بده؟
اخمی کرد و گفت " بهت که گفتم نباید میومدیم اینجا... اصلا ایده بیرون اومدن خوب نبود باید هر چیزی رو که میخواستم سفارش میدادم و منتظر میموندم تا برام
بیارنش""بیخیال هز تو خوبی چیزیت نیست فقط احتمالا
یکم ضعف کردی... غر زدن رو تمومش کن یه چیزی
میخوریم و بعد برمیگردیم "^^^
زین توی محوطه باز مدرسه روی صندلی نشسته بود و با حرص سالاد ماکارونی رو که صفا براش درست کرده بود میخورد به یه نقطه نامعلوم خیره شده و هر از گاهی زیر لب فحش میداد.
نایل پوزخندی زد و یواش یواش به اون نزدیک شد حواسش رو جمع کرده بود و مراقب بود تا زین رو متوجه خودش نکنه، تو یک حرکت سریع محکم روی شونه هاش زد و با صدای بلندی اسمش رو صدا کرد
زین با وحشت پرید و شوک زده نگاهی به نایل انداخت که روی زمین افتاده بود از خنده ریسه میرفت
"چه مرگته ؟"
" هیچی... خدا... قیافشو..... خیلی تو فکر بودی. خیلی كيف داد"
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...