هوفی کشید و بزاقش رو پر سرو صدا قورت داد بعد وارد مدرسه شد و به سمت لاکرش رفت، اضطراب زیادی داشت چون میدونست مجبوره چیزهایی رو برای زین توضیح بده، نمیدونست این باعث ترسش شده یا جمعیت زیاد دانش آموزا ست که آزارش میده.
نفس عمیقی کشید برگشت، قبل اینکه سمت اولین کلاسش بره به این فکر کرد ای کاش قبل اینکه به مدرسه بیاد لبای لویی رو میبوسید، اون خواب بود و قرار نبود مثل دفعه ی قبل متوجه چیزی بشه.
درست قبل اینکه وارد کلاس بشه زین و نایل رو دید . نایل نگاهی بهش انداخت و لبخندی زد خیلی دلتنگ دوستش بود اما نگاه زین غمگین و عجیب بود، هری انتظار داشت اون رو عصبانی ببینه غم نگاه پسر رو درک نمیکرد.
هری جلو رفت و نایل رو محکم بغل کرد " خیلی دلم براتون تنگ شده بود "
زین چشم هاش رو چرخوند و عقب رفت و مانع این شد که هری بغلش کنه لبخند مصنوعی تحویل هری داد
"اگه دلت برامون تنگ شده بود میتونستی بیایی ببینیمون یا اینکه زنگ بزنی، اما فقط وقتی زنگ میزنی که کاری داشته باشی"
زین با طعنه گفت و نایل اخم کرد و محکم به بازوش زد "تو چته، چرا اینجوری میکنی؟"
هری سرش رو پایین انداخت و لبش رو گاز گرفت " حق با توعه، من معذرت میخوام "
زین با هم چشم هاش رو چرخوند و گفت " نمیتونی بیایی سر کلاس یادت رفته؟ قبلش باید بری دفتر مدیر و حضورت رو اعلام کنی "
"آره درسته " هری گفت و از کنار زین و نایل رد و سمت دفتر رفت، مقابل در بسته ی دفتر آقای مدیر ایستاد و مردد دستش رو بالا گرفت همیشه از این کار متنفر بود
چند دقیقه طول کشید تا در بزنه و با اجازه ی مدیر وارد دفتر بشه به خاطر آورد وقتی هفت ساله بود چندین ساعت به همین شکل پشت در دفتر مدیر ایستاده بود و نمیتونست در بزنه و داخل بره، زیادی کم رو خجالتی شده بود.
"به به آقای استایلز پسر دردسر ساز، این چند وقت که نبودید مادرتون حسابی بیچارمون کرده بود "
آقای و درپی با طعنه گفت و هری سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا جوابش نده فقط سری تکون داد، مهم نبود حرف هاش چقدر مسخره و غیر منطقیه کسی نباید جوابشون رو میداد
مدیر و دربی روی کاغذ رو امضا کرد و به دست هری داد و گفت " برو سر کلاست امیدوارم درس خوبی گرفته
باشی و از این به بعد بهتر عمل کنی "" بله ممنون" هری گفت و از دفتر خارج شد.
دهانش خشک شده بود و فکش قفل کرده بود معده اش مثل همیشه می جوشید، سعی کرد جلوی لرزش شدید دستش رو بگیره و بعد به سمت کلاسش راه افتاد، این روز بدتر از چیزی بود که تصور میکرد حتی بدتر از اولین روز شروع مدرسه.
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...