لیندا خیلی سریع از اتاق بیرون دوید فکر به این که از زیر زبون دوستای هری حرف بکشه برای چند ساعتی بهش حس پیروزی می داد.
شماره ی تماسی از خود بچه ها نداشت ولی از مادر هاشون چرا؛ چند دقیقه ای طول کشید تا شماره ی مادر نایل رو پیدا کنه و بعد باهاش تماس گرفت. زن هیچ دلیلی نداشت که درست وسط تعطیلات به تماس
هاش جواب بده لیندا اما بی خیال نشد و به گرفتن شماره ادامه داد تا اینکه مورا با بد اخلاقي بالاخره جوابش رو داد." بلهه، چیشده؟ بفرمایید" لحنش کامال تند بود حق هم داشت.
" سالم خانم هوران خیلی معذرت میخوام که تو تعطیالت مزاحمتون میشم لیندا ام مادر هری... اگه مهم نبود تماس نمی گرفتم"
مورا کمی فکر کرد " اها درسته چیشده؟"
"میشه با نایل صحبت کنم؟ هری یه کاری دست خودش داده معلوم نیست این بچه ها دور هم که جمع میشن چی کار می کنن چی میخورن یا ... به هر حال مجبور شدیم ببریمش بیمارستان میخواستم بدونم نایل
از چیزی خبر داره؟ یا حداقل رمز موبایلش رو می دونه که خودم نگاه کنم بفهمم چیکار کرده "مادر نایل سکوت کرد این چنین حرف هایی زنگ خطر رو در ذهن هر والدی روشن می کرد و می تونست به معنی مسموم بودن بچه های خودش هم باشه.
" یعنی چی؟ نایل ازین کارا نمی کنه"
" قطعا همین طوره حداقل شاید بتونه کمک کنه گوشیش رو باز کنیم"
زن کاملا شوکه شد صداش رو شنید تقریبا فریاد زد " "چیکار کردی؟ پاشو بیا اینجا ... نایلللللل"
پچ پچ هایی به گوش رسید که خیلی واضح نبود فقط در حد چند جمله
" من هیچ کاری نکردم"
" خدایا اون خوبه؟" و بعد " بیا صحبت کن"
تلفن رو به نایل داد " سلام خانم جونز چی شده؟ هری خوبه؟"
پسر کامال ترسیده بود و همه ی وجودش پر شده بود از هورمون استرس.
" سالم؟ نه خوب نیست نصف شب حالش بد شد آوردیمش بیمارستان هر چی بهش مسکن میزنن آروم نمیشه خودت فکر میکنی علائم برای چیه؟"طوری گفت که انگار منتظره مچش رو بگیره، یعنی کسی آزارش داده؟ کسی اون رو زده؟
" کسی کتکش زده؟"
" نه نایل خود به خود درد داره بهم بگو مواد مصرف می کنه؟"
" چی؟" چشم های نایل حسابی درشت شد این وصله ها به دوستش نمی چسبید " نه معلومه که نه!"
" ببین وقتی بچه ها دور هم جمع میشن کار احمقانه زیاد می کنن این مهمه بدونی الان پشت هم رو گرفتن فایده نداره اگه از چیزی خبر داری باید بگی بحث سر سلامتیشه"
" هری ازین کارا نمی کنه من میشناسمش مطمئنم"
" لیندا آهی کشید " دانش آموزای سال بالایی چی؟ با اونا نمیگرده؟ معمولا سال بالایی ها چیزایی دارن که به بقیه بفروشن"
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...