بدنش میلرزید دوباره و دوباره، این کلمه به خاطر
تکرار مکرر خسته کننده شده بود (لرزش)نمیدونست میتونه بدنش رو کنترل کنه یا نه، شونه ی راستش به شدت درد گرفته روی مشتش کبود شده بود توی اتاقش نشسته بود و خودخوری میکرد.
در ابتدا تنها حسی که به دست آورده خشم بود دیوانه وار به کمد لباس هاش مشت زد تا جایی که دیگه دستش رو حس نکرد انگشت اشاره اش بیشتر از بقیه ورم کرده و تکان دادنش سخت بود اما هری از درد کشیدنش لذت می برد باعث میشد افکارش تنها بر روی درد متمرکز بشه.
نگاهی به بوم نقاشی گوشه اتاق انداخت گوزن ناتمامی که با چشم هاش خیره تماشاش میکرد، هری نیاز داشت یک نفر ازش مراقبت کنه، خودش رو بی پناه میدید.
روی زمین خزید و دفتر طراحیش رو از زیر تخت بیرون آورد، مطمئن نبود میتونه با اون دست آسیب دیده دوباره نقاشی بکشه یا نه، اما مجبور بود بخشی از تصوراتش رو روی کاغذ پیاده کنه.
پس با سختی مداد رو به دست گرفت و شروع کرد به
نقاشی کشیدن.صبح روز بعد همه چیز متفاوت بود، هری میدونست این آخرین روز درست و حسابیه که میتونه با لویی بگذرونه پس واقعا میخواست جوری اون روز رو زندگی کنه انگار آخرین روز زندگیشه، فکر کردن به لویی مثل هر وقت دیگه ای شادش میکرد اما تصور دور شدن ازش براش کابوس بود همین هم انرژیش رو می گرفت.
ليندا مثل دیروز بهش بی محلی نکرد اون خوش برخورد بود شاید اگر میدونست هری چه چیزی شنیده احساس عذاب وجدان راحتش نمیذاشت، البته اگر واقعا اهمیت میداد هری احتمال میداد این برخورد مادرش به خاطر تموم شدن دوره ی اخراجش از مدرسه اس.
" لطفا صبحانه ات رو بخور دوباره وزن کم کردی از صورتت مشخصه عزیزم "
"باشه " هری گفت و پشت میز نشست جای تعجب داشت هاوارد بینشون حضور نداشت واقعا از
این بابت خوشحال بود"فردا برمی گردی مدرسه مدیرت گفت این ماجرا رو توی پرونده ات ثبت میکنن اما اگه رفتارت رو درست کنی و نمره هات رو بالا ببری فکر نمی کنم برای رزومه ی دانشگاهت مشکلی پیش بیاد بهت گفته بودم اگه عضو تیم فوتبال میشدی میتونستی راحت تر بورسیه بگیری "
حدس هری کاملا درست بود، نگاه دیگه ای به لیندا
انداخت مادرش بر خلاف روزهای دیگه لباس راحتی
به تن کرده بود و هیچ عجله ای برای رفتن به سر کار
نداشت" دیرت نمیشه ؟"
لیندا تعجب کرد " برای چه کاری ؟"
" نمیری سر کار ؟"
"امروز یکشنبه اس هری "
عالی شد مادرش قرار بود خونه بمونه و هری نمی دونست باید به چه بهانه ای بره بیرون و لویی رو ملاقات کنه هری میدونست فردا دوشنبه اس و باید بره مدرسه اما این روز هفته رو به کلی فراموش کرده قطعا قرار نبود به این راحتی ها اجازه ی خروج بگیره.
STAI LEGGENDO
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...