مرد اونجا ایستاده بود و به چهره بهم ریخته ی اون پسر
کوچک نگاه میکرد "هری چیشده؟"اون جواب داد " میشه فقط بغلم کنی؟" لحنش خیلی ملایم و نیازمند بود.
به محض اینکه کلمات از دهان هری خارج شدن حس قوی لویی در بر گرفت چیزی بهش میگفت باید از هری در برابر هر چیزی که اونو به این روز انداخته محافظت
کنه.خیلی زیاد نگرانش بود اصلا انتظار نداشت اونو بعد دو روز در این وضع ببینه؛ سریع به سمتش رفت دستاشو برای پسر کوچک تر باز کرد و اونو به اغوش کشید هق هق هری نه تنها متوقف نشد بلکه شدت گرفت و حالا لویی میتونست قطره های گرم اشکاش رو که پیرهنش رو خیس میکرد حس کنه.
" این فقط... بیشتر از توانه منه.. من سعیمو کردم"
هری زمزمه کردلویی دستاشو زیر بغل پسر برد و اونو به سمت بالا کشید تا بلندش کنه و هری بالافاصله پاهاش رو دور کمر لویی حلقه کرد.
لویی با دست چپش پشت پسر رو نوازش می کرد و هری رو که خیلی سبک بود به سمت مبل برد مدام توی گوشش حرف های امیدوار کننده زمزمه میکرد.
" هاششش اروم بیبی چیزی نیست من اینجام"
لویی روی مبل نشست حالا هری روی پاهاش بود و محکم لویی رو گرفته بود انگار میترسید رهاش کنه
سرش رو توی گردن لویی فرو برده و به اشک ریختن ادامه میدادنفسهای داغش به گردن لویی برخورد میکرد و لویی با صبر و حوصله برای اون پسر وقت میذاشت تنش بوی شیرین روغن نارگیل رو میداد.
قطعا نیاز بود لویی از هری بپرسه دلیل این رفتار
چیه و اونا باید با هم راجبش حرف میزدن اما برای شروع هری اول باید اروم میشد تا بتونه چیزی بگه."چرا اخه... واسه چی من اینقدر نفرت انگیزم من همش دارم نا امیدش میکنم"
"هری بهت اجازه نمیدم اینقدر راجع به خودت چرت و پرت بگی... تو فوق العاده ای هر کی خلافشو بگه زر مفت زده حتی خودت"
هری بزاقش رو پر سرو صدا قورت داد و کمی از لویی فاصله گرفت تا بتونه به چشماش نگاه کنه و این کارش تقریبا باعث شد لویی بمیره چون میتونست چشمای سبز درشتش رو که حسابی قرمز و غرق در اشک بودن ببینه.
لویی دستش رو بلند کرد موهای اشفته هری رو کنار زد و با مهربونی نگاهی بهش انداخت.
" هزا چه بلایی سرت اومده؟ تو خونه ی منو در حالی ترک میکنی که میخندی و حتی درو دیوارم از شیطنتت در امان نیست و برای دو روز پیدات نمیشه و حالا تنها چیزی که بهم میدی یه هری غمگین و ترسیدس"
هری دوباره خودش رو توی اغوش مرد انداخت این براش خیلی لذت بخش بود گرم و امن
اروم زمزمه کرد " من دیروز رو با دوستام گذروندم و خیلی خوب بود تا اینکه مامانم ازم خواست دوباره هاوارد رو ببینم تا با هم وقت بگذرونیم باور کن اون غير قابل تحمله من سعی ام رو کردم"
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...