"عاحح.. لعنتى... اخه چرا.. من فقط میخوام که حالت خوب بشه"
هری گفت و دستشو پایین تر برد تا لمسش کنه اما بعد با ترس اون رو به عقب کشید
" اصلا مطمئن نیستم این میتونه کار خیلی بده باشه گفت سرش به عقب برگشت و با کلافگی نفس نفس زد اون خیلی بزرگ و عصبانی به نظر میرسید.
" چرا اینقدر باد کردی؟ باور کن کاریت ندارم تو فقط یه کوچولو تو درد سر افتادی"
گربه بیچاره مییویی گفت و سعی کرد دستشو آزاد کنه تا و پنجه هاش رو نشون هری بده اما بدجوری بین
لوله ی نادون و دیوار گیر کرده بود به نظر میرسید که بدنش خراشیده شده." گوش کن کوچولو اینجوری واسه من شاخو شونه نکش نارنجی کاریت ندارم اگه اونجا بمونی خشک میشی و میمری"
گربه فیفی کرد و پنجه اش رو به سمت هری پرت کرد و هری با شوک عقب عقب رفت.
" ای بابا تو که حرف حساب حالیت نمیشه واستا ببینم
چیکار کنم"کمی تو فکر فرو رفت.
" اها لو میدونه چیکار کنه. همین جا بمون.... الان میام جایی نری ها "
خیلی سریع دوید و داخل خونه رفت و شلوارک رو با یه جین تنگ مشکی عوض کرد و بعد کفشاشو پوشید و دوید سمت خونه لویی وقت اینو که در بزنه و امیدوار باشه لویی بشنوه و در رو باز کنه نداشت نگران اون پیشی بیچاره بود.
پس مثل همیشه سمت درخت رفت و خودشو به لبه دیوار رسوند و به داخل خونه پرید نمیخواست مثل یه روح بره سر وقت لویی اصلا دوست نداشت دوباره بترسونتش هر چند که قیافه ترسیدش خیلی بامزه بود بلند داد زد و از همون لحظه ورودش جنجال به پا کرد
"لوییییییییی لووووووئککک" گفت و دوید سمت در ورودی و توری در رو باز کرد وارد شد خودش رو رسوند کنارش لویی روی صندلیش پشت میز نشسته بود
خندید و دست هری رو گرفت و پسر رو سمت
خودش کشوند و روی پاش نشوند"هووم زلزله پیداش شد"
هری لبخند دندون نمایی زد و لباش گل انداخت "من
خیلی ام پسر خوبیم" گفت و سرشو توی گودی گردن
لویی پنهان کرد." برمنكرش لعنت راستی دیر کردی منتظرت بودم. ببین یه چیزایی نوشتم میخواستم برات بخونم"
هری هومی گفت و سرش رو بلند کرد تا لویی رو بهتر
ببینه خیلی برای شنیدن داستان لویی مشتاق بود اما
ناگهان دلیل اصلی اینجا بودنش رو به خاطر آورد و فورا از بغل لویی بیرون اومد" لو بدو بیا کمک "
لویی شوکه شد و ورقه هاش رو کنار گذاشت و خیلی سریع میز رو به عقب کشید هر دو بلند شدن
ESTÁS LEYENDO
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanficلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...