Chapter 16

111 31 32
                                    







"عاحح.. لعنتى... اخه چرا.. من فقط میخوام که حالت خوب بشه"

هری گفت و دستشو پایین تر برد تا لمسش کنه اما بعد با ترس اون رو به عقب کشید

" اصلا مطمئن نیستم این میتونه کار خیلی بده باشه گفت سرش به عقب برگشت و با کلافگی نفس نفس زد اون خیلی بزرگ و عصبانی به نظر میرسید.

" چرا اینقدر باد کردی؟ باور کن کاریت ندارم تو فقط یه کوچولو تو درد سر افتادی"

گربه بیچاره مییویی گفت و سعی کرد دستشو آزاد کنه تا و پنجه هاش رو نشون هری بده اما بدجوری بین
لوله ی نادون و دیوار گیر کرده بود به نظر میرسید که بدنش خراشیده شده.

" گوش کن کوچولو اینجوری واسه من شاخو شونه نکش نارنجی کاریت ندارم اگه اونجا بمونی خشک میشی و میمری"

گربه فیفی کرد و پنجه اش رو به سمت هری پرت کرد و هری با شوک عقب عقب رفت.

" ای بابا تو که حرف حساب حالیت نمیشه واستا ببینم
چیکار کنم"

کمی تو فکر فرو رفت.

" اها لو میدونه چیکار کنه. همین جا بمون.... الان میام جایی نری ها "

خیلی سریع دوید و داخل خونه رفت و شلوارک رو با یه جین تنگ مشکی عوض کرد و بعد کفشاشو پوشید و دوید سمت خونه لویی وقت اینو که در بزنه و امیدوار باشه لویی بشنوه و در رو باز کنه نداشت نگران اون پیشی بیچاره بود.

پس مثل همیشه سمت درخت رفت و خودشو به لبه دیوار رسوند و به داخل خونه پرید نمیخواست مثل یه روح بره سر وقت لویی اصلا دوست نداشت دوباره بترسونتش هر چند که قیافه ترسیدش خیلی بامزه بود بلند داد زد و از همون لحظه ورودش جنجال به پا کرد

"لوییییییییی لووووووئککک" گفت و دوید سمت در ورودی و توری در رو باز کرد وارد شد خودش رو رسوند کنارش لویی روی صندلیش پشت میز نشسته بود

خندید و دست هری رو گرفت و پسر رو سمت
خودش کشوند و روی پاش نشوند

"هووم زلزله پیداش شد"

هری لبخند دندون نمایی زد و لباش گل انداخت "من
خیلی ام پسر خوبیم" گفت و سرشو توی گودی گردن
لویی پنهان کرد.

" برمنكرش لعنت راستی دیر کردی منتظرت بودم. ببین یه چیزایی نوشتم میخواستم برات بخونم"

هری هومی گفت و سرش رو بلند کرد تا لویی رو بهتر
ببینه خیلی برای شنیدن داستان لویی مشتاق بود اما
ناگهان دلیل اصلی اینجا بودنش رو به خاطر آورد و فورا از بغل لویی بیرون اومد

" لو بدو بیا کمک "

لویی شوکه شد و ورقه هاش رو کنار گذاشت و خیلی سریع میز رو به عقب کشید هر دو بلند شدن

fearless[L.s_z.m] by niloufarDonde viven las historias. Descúbrelo ahora