اطرافش محو و کدر به نظر می رسید گربه ی بیچاره اون مرده بود و باید در جایی توی دل خاک دفنش می کردن اون خیلی بازیگوش و نارنجی بود با اون حلقه های نارنجی روی دمش. هری ناراحت بود.
پسر سرش رو پایین انداخت و از پنجره بیرون رو تماشا کرد گوشه ی حیاطِ خونه جایی که بچه گربه رو دفن کرده بودن.. ضربان قلب هری بالا رفت و دیوانه وار به دیواره ی سینش می کوبید.
هاوارد در حالیکه یه کلنگ کوچک به دست گرفته بود وارد حیاط پشتی خونه شد اون می تونست به راحتی تمام حرکات مرد رو ببینه، خودش رو به قبر رسوند و کلنگ رو به زمین زد و شروع کرد به کندن.
هری با چشم های درشت شده غرق در اشکش به این منظره ناخوشایند خیره شد هیچ ایده ای نداشت قراره چه اتفاقی بیوفته.
کمی بعد مرد شروع کرد به خندیدن ترسناک و غیر قابل تحمل بود جسم بی جون بچه گربه رو در حالیکه با پارچه ای رنگی پوشیده شده بود بیرون کشید و با کنجکاوی پارچه رو کنار زد.
هری می تونست بدن تجزیه شده ی اون موجود رو ببینه هیچ شباهتی به زمانی که زنده بود نداشت شکمش ورم کرده و سینه اش با جراحتی بزرگ پاره شد بود هیچ کدوم از اعضای داخلی سالم نمونده و همه تجزیه شده بودن.
اشک های گرم هری بی صدا جاری شدن اون قدر ترسیده و غمگین بود که چیز دیگه رو درک نمی کرد درد غیر قابل تحملی که روی سینه اش حس میکرد هر
لحظه بیشتر و بیشتر می شد.هاوارد حیاط پشتی رو ترک کرد بدون اینکه دوباره اقدامی برای دفن گربه ی مرده انجام بده باد زوزه می کشید و سرما مثل نیش عقرب بازوهای لخت هری رو مورد هدف خودش قرار داده بود.
هری نمیتونست درک کنه چرا یه نفر باید چنین کاری انجام بده صدای بلند خنده های هاوارد دوباره در سر تا سر خونه پیچید و هری دید که هلن تکونی خورد و بلند
شد و بعد دوباره به زمین افتاد.چطور ممکن بود زنده باشه؟ یعنی زنده دفن شده بود؟ چطور می تونست زنده باشه وقتی بیشتر بدنش از
بین رفته بود و جای چشماش رو گلوله های گل پر کرده
بودن؟گربه خیابونی تیره ای نزدیک بدن هلن شد، اون تقریبا پنج برابر یه گربه بالغ نر معمولی بود خم شد و شروع
کرد به خوردن لاشههری بی صدا به گریه کردن ادامه داد نمی تونست حرکت کنه به حیاط پشتی بره و جلوی این اتفاقات رو بگیره؛ نمی تونست چشماش رو ببنده چون همین حالا هم حس میکرد چشم هاش بسته اس و داره از پشت پلک هاش تماشا می کنه.
گربه دوباره تکون خورد و سعی کرد بلند بشه و دستا و پاهاش رو تکون داد.
لیندا در اتاق رو باز کرد و با لبخندی وارد شد و
پرسید : چیشده؟ "
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...