Chapter 24

88 32 9
                                    






ما دروغ میگوییم چرا که دیگران تمایلی به شنیدن
حقیقت ندارند"

ساعت 12 ظهر بود هری تمام روزش رو در باشگاه بوکس همراه مارتین گذرونده بود اون پسر فانی بود اما هری لویی رو ترجیح میداد.

به هر حال این مهم بود که یک دوست جدید پیدا کرده شاید یک روز اون رو با نایل و زین اشنا میکرد و چهار نفری بیرون میرفتن

کمی تمرین کرده بود مارتین هری رو به مربی که آقای فاکس نام داشت معرفی کرد آقای فاکس ارزو میکرد که هری کلاسش رو دوست داشته باشه تا اونجا ثبت نام کنه چون حسابی از هری خوشش اومده بود و از نظرش هری پسر خوبی میومد.

حالت ایستادن و نحوه نگه داشتن دست هاش رو به هنگام ضربه زدن به کیسه بوکس بهش آموزش دادن و بعد هری تمرین بقیه بچه های باشگاه رو تماشا کرد

بعد از چند ساعت وقت گذروندن بین اون افراد تصمیم
گرفت به خونه برگرده و از نقاشی کشیدن به عنوان
حربه ای برای فرار از لویی استفاده کنه باید ذهنش رو
از اون مرد پاک میکرد تا کمی ازش فاصله بگیره بیش از چیزی که فکر میکرد به اون وابسته شده بود.

وقتی مقابل در خونه اش رسید کلید رو از جیبش بیرون آورد و داخل مغزی قفل چرخوند و وارد خونه شد

کوله پشتیش رو به طرفی پرت کرد و بعد به سمت نشیمن رفت برنامه داشت که روی مبل لش کنه و قبل رفتن به اتاقش و کار کردن روی نقاشیش یه فیلم ببینه

با دیدن مادرش که روی مبل نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود و ناخنهای بلند و مرتبش رو روی دسته مبل میکوبید متعجب شد

"فکر کردم که سر کاری"

صدای پوزخند هاوارد از اشپزخونه به گوش پسر رسید اون مرد هم اونجا بود.

"واقعا؟ منم همین فکرو درباره تو داشتم فکر کردم که مدرسه ای؟"

"اوه اره خوب کلاس ساعت دوازده تا دو کنسل شد و زود تر تعطیل شدیم"

هری لبخند زد و با دستش سرش رو خاروند سعی کرد از همون ترفند همیشگی استفاده کنه و راه حل خوبی بود با این حال هری نمیدونست که لیندا از همه چیز با خبر است

"واقعا؟ این اتفاقی بود که افتاده؟ "

" البته "

"پس میشه بهم بگی چرا مدیر مدرسه ات باهام تماس گرفت و گفت و تو برای یک هفته به خاطر تهدید معلمت از مدرسه اخراج شدی تو عملا از دوشنبه به مدرسه نرفتی"

صدای لیندا کمی از حالت معمول بلند تر بود و هری تازه فهمیده بود که توی تله افتاده.

"شت حالا بیخیال مامان... امروز جمعه است این یعنی من دوشنبه دوباره به مدرسه بر میگردم چیز
مهمی نیست "

fearless[L.s_z.m] by niloufarWhere stories live. Discover now