ساعت گوشیش مدام زنگ میخورد هری توی تخت دمر دراز کشیده و خودش رو با انبوه پتو هاش پوشونده بود. چشماش قرمز و دردناک بودن تمام شب با روی هم گذاشتن پلکاش سعی کرده بود بخوابه اما موفق
نمی شدبرای چند لحظه به خواب می رفت اما این اصلا عمیق نبود و نمی تونست خستگی روحی هری رو بر طرف کنه با وجود اینکه صدای هشدار روی مخش می رفت بلند شدن و خاموش کردنش غیر ممکن به نظر
می رسیدارزو می کرد میتونست برای همیشه بخوابه این احساس براش اشنا بود چیزی حدود یک سال بود فراموشش کرده می ترسید دوباره همون چیزا به سراغش بیاد اون هم درست وقتی همه چیز تموم شده.
در اتاقش به ارومی باز شد و لیندا وارد شد و زنگ رو خاموش کرد بعد نزدیک هری شد اما قبل اینکه انگشتاش بتونن بازوی پسر رو لمس کنن صداش درومد
"میدونم ولی من بیدارم."
"باشه زود باش باید صبحونه بخوری و مدرسه بری
دیرت میشه"" نمیتونم خیلی سخته بخوام بلند شم چسبیدم به
تخت"لیندا خندید و گفت " نگو که دوباره عاشق پتوهای نرم
شدی"" پتو هام همیشه عشق اولم میمونن ولی نه، من زیادی
خستم دیشب نتونستم بخوابم "لیندا اوهومی گفت به نظر میرسید اون همه چیز رو فراموش کرده اهمیت نمیده و به یاد نمیاره هری چه طور اسیب دیده شاید هم میدونست اما حقیقت اونقدر براش ترسناک بود که نمیخواست بهش اعتراف کنه.
پتوهای نرم رو از دور هری جمع کرد و پسر رو وادار کرد بلند بشه و صورتش رو بشوره و صبحانه بخوره بعد رفت تا آماده بشه به سر کار بره.
هری ناچارا لباس های مدرسش رو پوشید و قبل مادرش از خونه خارج شد اما 15 دقیقه بعد که لیندا خونه رو ترک کرد برگشت و روی میل خونه ولو شد.
تا ساعت چهار بعد ظهر همون جا خوابید نور خورشید
باعث میشد ترسهای شبانش از بین بره احساس ضعف می کرد اما گرسنه نبود اصلا میلی به خوردن نداشتدوباره چرا باید دوباره همه اینا رو تجربه می کرد زیر لب فحش می داد و به خودش می گفت که از هاوارد متنفره از مردا متنفره از زنا متنفره از همه چیز بدش میاد.
کمی بعد احساس گرما کرد و بلند شد و رفت به اتاقش و تمام لباساشو در آورد و خودش رو انداخت روی تخت دوباره از خودش متنفر بود.
وقتی چشماشو میبست یه تبر کوچک با دسته قرمز رو می دید که توی جعبه ابزار زیر میز تلفن گذاشته شده و دزموند که چند قدم اون طرف تر روی تخت خوابه.
" هری خوبه حالت؟ " لیندا بالای سرش اومد و پرسید
هری رو از کابوسش بیرون کشید
"داری دوباره کابوس میبینی؟"
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...