این پارت رو تقدیم می کنم به 1dallwaysalive
به خاطر کامنت های رگباریش که خیلی کمک کرد به بوک 🙂❤__________
با اینکه خیلی خسته بود نتونست خواب خوب و عمیقی رو تجربه کنه ذهنش زیادی درگیر بود و دل مشغولی
هایی داشت که حتی نمی تونست توضیحشون بده.غلتی زد و برای یک لحظه وقتی متوجه شد هری کنارش نیست ترسید، با پلکهای نیمه بازش اطراف رو نگاه کرد و چینی به بینش انداخت، اما بعد به خاطر آورد اون پسر مجبور بوده بره مدرسه.
سرش رو توی بالش فرو برد و نفس عمیقی کشید عطر تن هری و بوی شیرین روغن نارگیل همه جا رو پر کرده بود، به خودش زحمت نداد بلند شه و به کاراش برسه فقط همون طور دراز کشید.
کمی احساس ناراحتی میکرد با خودش فکر کرد ای کاش هری بیدارش میکرد، دلش میخواست قبل رفتنش بتونه محکم بغلش کنه و ببوستش، می خواست براش صبحونه درست کنه مهم نبود زیاد بلد نبود اشپزی کنه.
پلک های خسته اش روی هم افتادن اما قبل اینکه بتونه دوباره به خواب بره با شنیدن صدای آزار دهنده زنگ موبایلش از جا پرید، اخمی کرد و دستش رو کشید و موبایلش رو از پایین تخت برداشت و بدون اینکه بدون چه کسی باهاش تماس گرفته با صدایی خواب الود جواب داد.
" لویی تاملینسون هستم بفرمایید؟"
"ساعت خواب جناب لویی تاملینسون " لیام با حالت طعنه آمیزی گفت و لویی رو به خودش آورد
" همی چطوری لی ؟ مگه ساعت چنده ؟"
"از ده گذشته، لطف میکنید اگه از بغل عشقتون بیاید
بیرون تا بتونیم یکم حرف بزنیم "لویی چشماشو چرخوند و بدون اینکه بفهمه داره چی میگه گفت " خفه شو بابا ، هری صبح زود رفت مدرسه"
" عجب که این طور "
لویی همون طور خواب الود هوومی گفت و لیام وقتی جوابی نگرفت صداش رو بلند تر کرد تا لویی رو به خودش بیاره.
"های مرد با تو ام پاشو بیا این جا حرفامون برای آینده ی کاریت خیلی مهمه "
تقریبا عصبانی بود، لویی از جا پرید و موهای آشفته اش رو با دستش از جلوی صورتش کنار زد و اخم کرد
"تورو خدا ولم كن ليام دیشب نخوابیدم "
لیام عصبی خندید" امیدوارم به خاطر نوشتن
رمانت بیدار مونده باشی ""ببینم تو الان منو دست انداختی ؟"
" من جدى ام لویی اوضاع خیلی بهم ریخته اس "
"نمیفهمم مشکل چیه؟"
"ببینم تو واقعا متوجه نیستی یا خودتو زدی به
نفهمی ؟"لویی ابرویی بالا انداخت و گفت "اگه دوستم نبودی یه چیزی بهت میگفتم، چیشده؟"
لیام هوفی کشید و گفت "تا نیم ساعت دیگه خودتو
برسون خونه ام، دیر نکنی "
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...