همه چیز تار بود اما احساساتی که درک میکرد تا حد
زیادی واقعی بودن نمیشد تشخیص داد دقیقا چه اتفاقی افتادههری پشت میز تحریرش نشسته بود و داشت تکالیف ریاضیش رو انجام میداد و دزموند با فاصله کمی از هری درست اون طرف میز پایه کوتاه نشسته بود.
سعی کرد به مغزش فشار بیاره تا به یاد بیاره قبل از این در حال انجام چه کاری بود اما چیزی به خاطر نیاورد سعی کرد سرش رو پایین نگه داره تا دزموند رو نبینه اما صدای ناله دردمند اون مرد باعث شد هری نگاهش کنه.
با چهره ای که سعی می کرد ناراحت و پشیمون به نظر برسه اونجا بود هری چیزی نگفت پس دزموند شروع کرد به حرف زدن
" از من دوری نکن، پسرم من دارم سعی میکنم"
" اوه جدا ولی من قرار نیست ببخشمت"
کلمات بی اختیار از دهانش خارج شدن و باعث شد هری از اونچه گفته متعجب بشه همه چیز مثل دیالوگهای از پیش تعیین شده ای بودن که تنها تکرارشون میکرد.
حرفهایی که هری بار ها در خلوت با خودش گفته و باعث شده بودن اون پسر بیش از حد بهم بریزه، خشمی که هرگز نتونست بروزش بده.
" چیزی تقصیر من نبود میدونی تو از هیچی خبر نداری تو نمیدونی که چی شده"
هری پوفی کشید و پوزخندی تحویل اون ادم داد و گفت " کی میخوایی دست از این کارات برداری؟ یادت نیست؟ من شاهد زنده ماجرام من همه چیز رو با چشم خودم دیدم و میدونم که تو دقیقا چی هستی حرف زدن با تو فایده ای نداره"
" ولی من میخوام که درستش کنم"
با شنیدن این جمله هری چیز بدی رو توی شکمش حس کرد انگار روده هاش بهم پیچیدن و میخواست بالا بیاره مظطرب شد و بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس خشم کرد
" تو میدونی ....مادرت ازون زنای در به در بوده.... اون اهمیتی به من نمیداد ....اون منو رها کرده.... اون چشمش دنباله پوله.... همه زنا احمقن و فقط دنبال پولن من پدرتم ....اون به من نمیرسید"
" میشه خفه شی؟ تو هرگز منطقی نبودی فکر کردی من یه ادم احمقم؟ هیچ کدوم چیزایی که میگی حقیقت نداره تو هرگز شوهر و پدر خوبی نبودی و همه چیزایی که تعریف میکنی دروغن تو فقط توی تولد من نقش داشتی تو قلب مامانمو شکستی "
هجوم خون رو روی گونه هاش احساس میکرد.
خشم خشم خشم تنها کلمه ای میتونست احساس هری توصیف کنه خشم بود.
از جاش بلند شد اما حس می کرد هنوز ساکنه به سمت دزموند حمله کرد دلش میخواست اون رو خفه کنه اون کمربند کوچکش رو از دور شلوارش باز کرد و باهاش به بازوی دزموند ضربه زد اما هنوز حس میکرد که ساکنه و حرکتی نکرده
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...