Chapter 48

129 25 46
                                    

دود سیگار دور سرش میچرخید و زبونش  رو می سوزوند اما بهش عادت کرده بود. به خیلی چیز ها عادت کرده بود به تنهایی نشستن روی پشت بوم خونه، به مشت زدن توی دیوار سفت بتنی و دوری از تمام دوستاش و چرخیدن چرخیدن با مارتین.

سعی کرد با تغییر کردن (هر چند که این تغییر زیاد هم مثبت نبود) درد قلبش رو تسکین بده یا اقلا اون رو به جایی در اعماق ذهنش بفرسته تا کاملا سرکوب و فراموش بشه.

حالا اما با نزدیک تر شدن تولد ۱۸ سالگیش افکار عجیب دوباره بهش هجوم آورده بودن موقعیت های پیش اومده مدام تحریکش میکردن تا اون زخم رو دستکاری کنه و دوباره باعث خون ریزیش بشه.

نگاهی به انعکاس تصویر خودش توی شیشه ی پنجره
انداخت از همیشه پژمرده تر...

به یک سال قبل برگشت وقتی لویی رفت همون چند هفته کافی بود برای پر کردن جای خالیش تا به خودش اتکا کنه این تنهایی اگر شروع همه چیز نبود...حداقل باعث اوج گرفتنش شد.

__________

برای این که بتونه تنها باشه برای اولین بار در یک سالی که توی اون خونه زندگی کرده بود سراغ اتاق زیر شیروانی رفت نردبونش رو پایین کشید بعد ازش بالا
رفت.

هدفش اصلا موندن توی اون اتاق دم کرده و پر از خاک نبود همین طوری هم به سختی میتونست نفس بکشه

پنجره ی اون اتاق بزرگ بود و رسوندن خودش به حاشیه ی سقف پشت بام رو راحت می کرد.
پنجره به راحتی باز شد....

هری روی سقف شیروانی دراز کشید و به آسمون تاریک نگاه کرد به جای ستاره این چند شب فقط نورهای چشمک زن سفید و قرمز هواپیما ها رو می دید.

همه برای رسوندن خودشون به خانواده هاشون عجله
داشتن و هری حتی مفهوم خانواده رو درست درک نمی
کرد به خودش گفت ای کاش مشکل فقط همین بود
مشکل خودش بود و این عجیب بودن ( کوئیر بودن)
که درد قلبش شده بود و بغض توی گلو و اشک گوشه ی
چشم هاش

دو سه روز بود که خودش رو توی خونه زندانی کرده بود توضیح دادنش حتی برای خودش هم سخت بود وقتی کنار لویی بود (توی خونه ی نقره ای ) فقط به مادرش و چیزهایی که از دست داده فکر میکرد این آسون تر بود. آسون تر از این بود که دوباره به خودش فکر کنه.

(چرا موهام رو بلند نمی کنم؟ چرا لباسام رو کنار گذاشتم اون لاک های زیبا و رنگ های قشنگ توی کمدم پنهان شدن... چرا از اون ها استفاده نمیکنم؟)

(چون جوابش ساده اس... من از نگاه مردم رنج می کشم زجر میکشم پس باید عجیب بودنم رو پنهان کنم تا ثابت کنم که یک آدم عادی ام.)

(با این وجود لبخند رضایت آدم ها هم زجرم میده حالا که نقاشی کشیدن رو کنار گذاشتم. حالا که رنگ های
خنثی به تن میکنم حالا که بیشتر از قبل به مدرسه
اهمیت میدم منو راحت تر در جمع ها می پذیرن ولی
من حالا بیشتر از قبل از عادی بودن رنج می کشم.....
از این که عجیبم متنفرم ولی از عادی بودن بیشتر ... )

fearless[L.s_z.m] by niloufarWhere stories live. Discover now