Nail polish and butterfly
در رو به آرومی باز کرد و به داخل خونه قدم گذاشت لامپ های سالن روشن بود اما خبری از مادرش نبود نفس راحتی کشید با اینکه دلش میخواست کنار لیندا بشینه و باهام درباره ی فعالیت های اجتماعیشون بحث کنن از نبود زن خوشحال شد چونکه میدونست اگر هم اونجا بود مادرش چیزی ازش نمی پرسید و بهش بی محلی می کرد این طوری همه چیز عجیب تر میشد
در رو پشت سر خودش بست و کفش هاش رو به آرومی در آورد و همون جا جلوی در رها کرد خیلی خسته بود و خونه بودن بهش آرامش میداد مدت زیادی نمی تونست بیرون بودن رو تحمل کنه و خیلی زود خسته می شد.
زین در اواسط راه ازشون خداحافظی کرد پدرش یاسر به خاطر به مهمانی خانوادگی به دنبالش اومده بود و هری و نایل مجبور شدن تنهایی برگردن
دستش رو روی گردنش فشار داد تا کمی از دردش کم کنه پاهاش خیلی زیاد درد می کرد به سمت راه پله رفت تا هر چه زود تر خودش رو به اتاقش و تختش برسونه تا خود صبح بخوابه اما چیزی متوقفش کرد صدای چند تقه ی کوتاه به در ورودی خانه
هری مجبور شد برگرده ایستاد و با تردید پرسید
"کیه ؟"
وقتی جوابی دریافت نکرد از روی چشمی در به بیرون نگاه کرد اما جز شمشاد های سبز و نور کم بیرون که کم کم به تاریکی میرفت چیزی ندید، بزاقش رو قورت داد و دستگیره در رو چرخوند و در رو باز کرد چرا همیشه این قدر اضطراب داشت.
به بیرون سرک کشید هیچ کس نبود خواست برگرده که توجه اش به پاکت گل گلی ای جلب شد که روی دو پله ی جلوی در گذاشته شده.
خم شد و پاکت رو برداشت و بعد خیلی سریع عقب رفت و در رو بست اینکه کسی چیزی رو براشون اونجا بزاره زیادی هیجان انگیز و ترسناک بود. هری برای فهمیدن محتوی داخل پاکت کوچک زیادی کنجکاو شد روی مبل نشت و اون رو باز کرد و بسته داخلش رو
بیرون کشیدبوی نویی و یک جور ماده شیمیایی عجیب و همچین گل میداد هری لبش رو با زبونش تر کرد و بسته رو باز کرد دهانش از تعجب باز موند وقتی سه تا لاک ناخن با رنگهای یاسی آبی روشن و زرد رو دید با یک یادداشت کوچک که روش چند تا گل نقاشی شده همراه حرف اول اسمش که نشون میداد این بسته برای خودشه
بابت این واقعا ناراحت شده بود چه کسی به خودش جرئت داده این طوری سر به سرش بزاره و اذیتش کنه خیلی احساس خشم و سردرگمی کرد ابروهاش رو در هم کشید و یک بار دیگه دهانش تلخ شد
از جاش بلند شد بسته رو برداشت و سمت راه پله رفت و به سرعت از پله ها بالا رفت قصد داشت فقط به اتاقش بره اما برای دوم متوقف شد اینبار به خاطر شنیدن صدای پچ پچ های عجیب مادرش که از داخل
اتاقش به گوش میرسید هری متوجه حرف هاش نمیشد اما همین صدا کافی بود تا تمام خاطرات بدش رو براش تداعی کنه.
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...