Chapter 17

116 34 52
                                    




طبق روتین هر روزه لیندا با صدای بلند سعی کرد هری رو از خواب بیدار کنه تا مبادا اون پسر دیر به مدرسش برسه و وقتی موفق نشد و حرفاش تاثیری روی هری نذاشت تصمیم گرفت کمی خشونت به خرج بده.

زن پتوی سنگین و نرم هری رو از روش کشید و بعد پاهای اونو محکم گرفت و پسرش رو روی زمین پرت کرد

هری اخهی گفت و محکم باسن لختش رو گرفت و چشماش رو باز کرد و با دیدن مادرش که بالای سرش ایستاده بود و پاش رو روی زمین میکشید هیعی گفت و ملحفه روی تخت رو کشید روی خودش تا پایین تنش رو بپوشونه.

"مامان این چه کاریه... چند صد بار بهت گفتم صبحا اینجوری جون به سرم نکن" با دلخوری و البته کمی خجالت گفت

لیندا چشماشو چرخوند " بسه حالا نمیخواد ادا در بیاری خودم تا همین چند وقت پیش پوشکت میکردم چیزی نیست که ندیده باشم"

هری جیغی زد و سرشو توی بالشش که همراه خودش از روی تخت به پایین افتاده بود فرو کرد

لیندا همون طور که از اتاق خارج میشد داد زد" پاشو بیا
صبحانت رو بخور تا مدرست دیر نشده "

هری دلش میخواست سرش رو توی دیوار بکوبه شاید بهتر بود بره همه چیز رو به مامانش بگه حداقل تا آخر هفته بتونه با خیال راحت بخوابه

با خودش فکر کرد اما وقتی به خاطر آورد امروز چه روزیه فورا بلند شد و تیشرت و شلوارکش رو که شب قبل به گوشه اتاق رها کرده بود لباس پوشید و خودش رو به طبقه پایین رسوند.

شکمش غارقور میکرد اما هیچ میلی به خوردن پنکیک با عسل یا کرم شکلات و ازین چرتو پرتا نداشت مهم نبود که اون شکم بی مصرف غذا میخواد هری دلش نمیخواست چیزی بخوره

در یخچال رو باز کرد بطری آب سرد رو بیرون آورد و سر کشید سرگیجه صبح گاهی به سراغش اومد. متوجه لرزش پاها و بازوهای خودش شد اون دچار ضعف شده به این معنی بود که چه بخواد چه نه باید چیزی بخوره تا زنده بمونه، پس مقدرای ناگت مرغ رو از فریزر بیرون کشید و بعد ماهیتابه رو روی گاز گذاشت و شروع کرد به سرخ کردن ناگت ها

لیندا کیف کرم رنگش رو روی دوشش انداخت و حینی که با موهاش ور میرفت به اشپزخونه برگشت و بعد چنگال روی میز برداشت و با عجله پنکیک رو تکه تکه کرد و خورد

با تعجب نگاهی به هری انداخت که پای گاز ایستاده بود
و چیزی می پخت با دهن پر گفت "داری چیکار میکنی؟"

هری برگشت و شونه ای بالا انداخت " اونا شيرينن من دوسشون ندارم"

لیندا باشه ای گفت و فورا خداحافظی کرد و به سمت در رفت و کفش های پاشنه بلند مشکیش رو پوشید و از خونه خارج شد

هری خوب میدونست هاوارد قراره بیاد دنبال مادرش پس مجبور نبود خیلی صبر کنه تا اون دور بشه و بعد بره پیش لویی

fearless[L.s_z.m] by niloufarWo Geschichten leben. Entdecke jetzt