Chapter 37

117 29 17
                                    



ساعت چهار صبح بود هری صدای حرکت عقربه های ساعت رو به خوبی می شنید طاق باز به روی پشت دراز کشیده در خواب نه چندان عمیقی بود پتوی نرمش رو محکم گرفته بین انگشتانش می فشرد. سرش کج شده و نگاه خواب آلودش به سمتی بود که میز تحریرش در اتاق قرار داشت.

از بین لب هاش ناله می کرد باز هم کابوس میدید؟ احساس می کرد شئ سنگینی روی سینه اش افتاده بدنش به کل فلج شده بود و توان تکون خوردن نداشت چشم هاش باز بود یا فقط تصور می کرد؟

از پشت پلکهای بسته اش شخصی رو دید که روی صندلیش نشسته و تماشاش می کنه بدن بزرگی داشت.

هری دلش می خواست سر برگردونه تا اون رو نبینه یا حداقل پتوش رو روی سرش بکشه تا از اون شخص پنهان بشه اما امکان پذیر نبود حتی نمیتونست لب هاش رو تکون بده تا زیر لب ذکری از کتاب مقدس بخونه چه برسه به تکون دادن بدنش.

سرش چرخید نمی‌تونست صورتش رو تشخیص بده با این حال شاخ های بزرگ در هم پیچیده اش رو دید از وحشت به خودش لرزید اما باز هم نتونست تكون بخوره قسم میخورد  این خواب نیست هری میدونست در حالتی بین بیداریه و خوابه اون شخص خود شیطان بود سعی کرد به یاد بیاره متنی رو همیشه با خودش تکرار میکرد نیازی نبود برای کمک خواستن از خداوند حتما اون ذکر رو به زبون بیاره همین که به آرومی اون رو در ذهن مرور کنه بهش احساس امنیت میداد.

چشم های ترسناک اون موجود شاخ دار بی شباهت به چشم های خودش نبود هری فقط سعی کرد تا انگشتانش رو تکون بده و توی ذهنش کلمات رو خوند

"ای پدر ما که در آسمانی نام تو مقدس باد ملکوت تو بیاید اراده ی تو چنانچه در آسمان است در زمین نیز به انجام رسد ما را مورد آزمایش قرار نده از نیروی
شریر رهایی ده "

کم کم شروع کرد به نفس عمیق کشیدن و با وجود اینکه تمام جملات رو از حفظ نبود به مرور کردن اون ها ادامه داد کمی بعد بدنش اروم شد و احساس کرد که عضلاتش نرم تر شدن و اون جسم سنگین از روی سینه اش کنار رفت حتی فرصت نکرد از جاش بلند بشه اون تصویر شیطانی به آرومی از پیش چشم های هری محو شد و پسر مجددا به خواب رفت

چند دقیقه ی بعد دوباره آشفته شد روی تخت غلتی زد و پتوی نرمش رو به کناری پرت کرد تا از شر گرما در امان بمونه پلک هاش به آرومی باز شدن روی تخت نشست و نگاهش این بار در بیداری به صندلی مقابل میزش افتاد.

اتاق با نور ضعیف نارنجی رنگ چراغ خوابش روشن شده بود.

میدونست خواب ندیده میتونست قسم بخوره همه چیز رو در بیداری دیده موجودی که اونجا نشسته بود.‌‌‌..

بدنش هنوز هم به خاطر وحشت و اضطراب اون تصور میلرزید بله میدونست فقط تقصیر ذهن خلاقشه و شاید هم تقصیر لویی با اون کتابهای عجیب و قلم واقع گرایانه اش...

fearless[L.s_z.m] by niloufarWhere stories live. Discover now