گوشیش رو توی جیبش گذاشت و سمت درخت نزدیک دیوار رفت همون طور که با احتیاط ازش بالا میرفت افکار شیطانیش رو مرور کرد، برای هری مهم نبود که لویی تاملینسون یک مرد بیست و هفت ساله ی کاملا بالغه
لویی یه جورایی دوست جدیدش محسوب میشد و هری درست باهاش همون طور رفتار می کرد که با یه نوجوون هم سن و سال خودش رفتار می کرد.
وقتی به بالای دیوار ،رسید حواسشو بیشتر جمع کرد این بار دقت بیشتری به خرج داد تا نیوفته و بلایی سر خودش نیاره و اروم توی حیاط خونه پرید
بندای کوله پشتیش رو از پشتش درآورد و همون جا روی زمین گذاشتش بعد گوشیش رو بیرون آورد و از توی گالریش عکس نوجونی لویی رو انتخاب کرد.
یواشکی جلو اومد لویی کنار باغچه نشسته بود و یه بیلچه ی قرمز رنگ توی دستش داشت و چیزی توی باغچه دفن میکرد.
دلش می خواست یهو بپره جلوش و بترسونتش تا به اون مرد بفهمونه فقط خودش نیست که مثل سادیسمی ها قصه ی ترسناک مینویسه و مردم رو می ترسونه اما بعد نظرش عوض شد.
سعی کرد قیافه ی ناراحت یا شایدم ترسیده ای به خودش بگیره و بعد با سرفه ای صداشو صاف کرد و با بغض و با ساختگی ای گفت
"تو! ؟"
لویی با شنیدن صدای پسر سرش رو بالا آورد و نگاهی
بهش انداخت چشماشو چرخوند."هری!"
" تو دروغ گفتی تو کی هستی؟ هیچ شباهتی با عکس
توی اینترنت نداری" گفت صدایی مثل هق هق از گلوش خارج شد.لویی با تعجب نگاهش می کرد اصلا متوجه نمیشد که اون بچه داره چی میگه اما به نظر می رسید واقعا
ترسیده." چی داری میگی منظورت چیه؟"
هری سرش رو پایین انداخت و زیر چشمی قیافه لویی رو تماشا کرد خودشو کنترل کرد تا نزنه زیر خنده بعد صفحه گوشیش رو باز کرد و اونو به لویی داد.
لویی به عکس خودش خیره شد و بعد چند دقیقه هری دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و زد زیره خنده لویی تازه متوجه شوخی اون پسر شده بود متقابلا
خندید." قیافت دیدن داشت لو تو واقعا ترسیده بودی؟"
" تو واقعا مارموزی و آب زیره گاه"
هری لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت "میدونم"
لویی زیر لب چیزی گفت هری متوجش نشد بعد سرش رو بالا آورد و بلند تر گفت " خب اینجا چیکار میکنی؟"
" گفتم دوباره ام میام ببینمت"
" صبر کن ببینم بچه اصلا چه طوری اومدی تو؟ "
هری اشاره ای به دیوار کرد و گفت " از دیوار مثل دیروز"
" تو خیلی شری پات اسیب دیده بود اگه دوباره میوفتادی چی؟"
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...