هری خندید و با شگفتی به گلهای سبز داخل گلدون نگاه کرد می تونست ببینه اونها حالا چقدر شاداب تر به نظر میرسن رسیدگی کردن به گیاه های سبز می تونست روحیه هری رو بهتر کنه.
"از این کار خیلی خوشم میاد"
سرش رو بالا آورد و به لویی گفت مرد سرگرم جدا کردن برگ های زرد گل ها بود لبخندی زد و پرسید
"از چه کاری ؟" با این که خیلی خوب می دونست هری داره به چه چیزی فکر میکنه.
"باغبونی؟ شاید بشه این خونه قراضه رو هم تعمیر کرد بعد با هم دیگه می تونیم کل باغچه های این جا رو گل بکاریم شاید حتی تونستیم اون درخت یاس ترس ناک رو هرس کنیم و بعدش اینجا خیلی خوشکل میشه "
" ياس اونقدرام بد نیست وقتی آوریل از راه برسه
گلاش شکوفه میدن ""ولی اون یه درخت عجیبه شاخه هاش طوریه انگار
میخواد بدوعه دنبال آدم و بگیرتت ""میشه ازش یه داستان ترسناک نوشت" لویی گفت بحثشون سرگرم کننده به نظر میرسید ادامه داد
" اما اون یه بوته است نه یه درخت "
هری سوپرایز شده بود "پس چرا اینقدر بزرگه؟"
"بوته های رونده همین جوری ان اونا خیلی سریع رشد میکنن و بهم میپیچن، دوتا ستون فلزی وسط بوته است شاخه ها به دورش پیچیدن و بالا رفتن"
"ازش خوشم میاد این جالبه ... یکمم ترسناک ... پس
پایه ای؟""برای چه کاری؟"
"درست کردن باغت؟"
لویی کمی مکث کرد میخواست به هری بگه به
احتمال زیاد تا تابستون توی این خونه نمیمونه تا
بخواد شاهد شکوفه دادن درخت هاش باشه اما منصرف
شد نمی خواست هری رو ناامید کنه اون هم به این جا علاقه داشت به هر حال دل کندن از هری و رفتن
سخت تر بود."اره میتونیم بعد كریسمس کارمون رو شروع کنیم "
هری دلش نمی خواست درباره ی سال نو حرف بزنه خانواده ی اون برخلاف دیگران جشن درستی نمیگرفتن اونها به هیچ عنوان با فامیلای دور و نزدیک ارتباطی برقرار نمی کردن و اغلب اوقات هری و مادرش توی خونه میموندن. اما امسال متفاوت بود.
هری میدونست تولد لویی شب سال نوعه و اون می تونست کمی خوشحال باشه و به لویی سر بزنه تا با هم وقت بگذرونن.
هری از روی ذوق خندید " تو کریسمس رو اینجا میمونی مگه نه؟ می تونیم با هم درخت رو تزئین کنیم؟"
لویی مکثی کرد و به فکر فرو رفت بر خلاف هری
لویی خانواده ای داشت که باید برای دیدنشون می
رفت لبخند هری به خاطر سکوت لویی که کمی طولانی
شده بود محو شد." تو قراره .. بری؟"
"اوه هر .. زود بر میگردم "
"میشه بمونی؟" هری سرش رو کج کرد و با لحن
معصومانه ای گفت
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...