هری فقط زیادی حسادت میکرد اصلا به خاطر داشتن چنین حسی خجالت زده نبود
پسر توی اتاقش نشسته بود و مشتش رو گاز میگرفت تا صدای گریه هاش بیرون نره این در حالی بود که لیندا و هاوارد با هم میخندیدن
هری هیچ مشکلی برای پذیرش هاوارد نداشت اگه اون مرد واقعا سعی میکرد نقش واقعیش رو در زندگی هری بپذیره البته اون مجبور نبود این کار رو انجام بده و همینش پسر رو عصبانی می کرد.
برای هری خواسته ی زیادی بود که واقعا مثل یک خانواده رفتار کنن؟ هری هیچ نیاز دیگه ای رو در خودش حس نمی کرد فقط ظرف تشنه و خالی ای در قلبش داشت که محبت رو می طلبید.
خوب میدونست اگر همین الان پایین بره مزاحم یکی دیگه از بوسه های بی موقع اون دو نفر خواهد شد هری فقط یک اشتباه بود و هیچ جایگاهی در کنار مادرش نداشت.
حالا اونجا توی اتاقش نشسته بود احساس میکرد بین
اون دیوارا جاش امنه تا حد زیادی از همه دوری میکرد
اصلا برای هیچ کس اهمیتی نداشت اون چیکار
میکنه و روزگار رو چطور میگذرونه.مادر و پدرش اونا هر دو حالا یه زندگی مستقل از هم رو داشتن و هری این بین احساس اضافی بودن میکرد
اونا یه مدت زمان نسبتا طولانی رو با هم گذروندن و بعد هری رو بر خلاف میل خودش به وجود آوردن و داغونش کردن و حالا اونو به حال خودش رها کردن
هری با بدبینی و شک یک تئوری نزدیک به واقعیت رو توی ذهنش نوشته بود.
دز و لیندا حالا جدا بودن اونا سعی کردن با این کار اشتباه باهم بودنشون رو جبران کنن در نهایت هر کدومشون مجددا ازدواج میکردن و این بد نبود اونا داشتن شانسشون رو برای زندگی بهتر امتحان میکردن
ازدواج میکردن و دوباره بچه دار میشدن و هری به عنوان یه نشونه از اشتباهشون تا ابد به فراموشی سپرده میشد
هیچ کس به ترسهای هری گوش نمیداد اون سعی میکرد چیزی رو راجع به خودش توضیح بده اما قبل اینکه حرفش به پایان برسه قضاوت میشد.
آدم ها تنها به دنیا میان و تنها از دنیا میرن وابستگی ها
به اونا اسیب میزنه و سریع تر به سمت مرگ سوقشون
میده؛ اون هیچ کس رو نداشت اما لو.....اونم بالاخره یه روزی از دست هری خسته میشد اون
زیبا و ثروتمند و باهوشه اون مهربون و کامله چرا
وقتی میتونه بهترین کیس ها رو برای خودش داشته باشه از هری خوشش بیاد یه پسر بچه..هری خسته کننده و داغونه اون مدام مریض میشه بیشتر اوقات توی تختش میمونه و مدام مثل یه بچه لوس گریه میکنه
یه شخصیت قوی و جذاب نداره که دیگران بهش جذب بشن اونقدر افتضاحه که والدینش هم از به دنیا آوردنش پشیمونن.
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...