هری با دقت به حرف های معلم جغرافی گوش می داد یادداشت بر می داشت و سوال می پرسید اشتیاق عجیبش برای یادگیری زین و نایل رو به تعجب وا داشته بود.
پسر ها در تمام مدت تدریس معلم با دهانی باز به هری نگاه میکردن هری می خندید و چال گونه های عمیقش رو نشون می داد. گاهی با اخم و جدیت همه چیز رو دنبال می کرد تا مبادا چیزی رو از قلم بندازه.
نایل از این تغییر ناگهانی نگران بود اما زین راضی به نظر می رسید تنها چیزی که می خواست شادی و سلامتی هری بود با اینکه لباس های تیره و استایل جدید هری زیاد جالب نبود اما همین که می خندید برای هر دوشون کافی بود.
وقت ناهار رسید و هری بلافاصله کیفش رو جمع کرد و روی شانه اش انداخت دستی روی شکمش کشید و با اخم رو کرد به پسرها و گفت
"زود باشید من دارم از گشنگی میمیرم"
نایل و زین چپ چپ به هم زل زدن اشتهای شدید هری برای خوردن ناهارش خیلی خوب بود هری با ولع همبرگر گیاهی دومش رو هم خورد و بعد به سیب زمینی ها حمله ور شد شکمش ورم کرده و بالا آمده اومد بعد چند دقیقه از خوردن خسته شد و عقب کشید. روی صندلی پشت میز ولو شد و دستی به شکمش گذاشت.
معده اش درد گرفته بود هنوز هم گرسنه بود اما دیگه ظرفیتی برای خوردن نداشت به خاطر گرسنگی کشیدن های طولانی مدت حجم معده اش به شدت کوچک شده بود و نمیتونست به یک باره مقدار زیادی غذا بخوره احساس کرد دیواره های معده اش در حال کشیدگی و پاره شدنن
"تو حالت خوبه؟ نایل با نگرانی نگاهی به صورت در هم هری انداخت و پرسید هری سری تکون داد
"اره میدونی من فقط زیاده روی کردم و یکم دلمم درد گرفته "
"آخه اندازه خودت بخور " نایل ابرویی بالا انداخت و حق به جانب گفت هری خندید
"اینو باید یکی به خودت بگه "
نایل چشم هاش رو چرخوند و گفت " اندازه معده
من بیشتر از این حرفاست "بعد هر سه شون باهم خندیدن. هری دوباره شکمش رو چسبید میل شدیدی برای رفتن به دستشویی و بالا آوردن داشت اما می دونست اگه این کار رو انجام بده به این معنیه انگار هیچ چیزی نخورده و دوباره شروع میکنه به وزن از دست دادن اگه به عنوان یه بیمار مبتلا به انورکسیا بستری میشد دیگه نمیتونست به رویای روان شناس شدن برسه پس با هر بدبختی که بود تلاش کرد غذا رو داخل شکمش نگه داره.
"فکر کنم نتونم با دوچرخه برگردم خونه"
^^^
اوضاع در عمارت نقره ای درست برعکس بود لویی دچار یک دوره ی افسردگی کوتاه شده دلش برای هری تنگ شده بود تصاویر محوی از حضور پسر در این خونه ی خرابه پیش چشمش ظاهر میشد... هری میخندید، هری می رقصید، هری غر میزد و ازش میخواست مراقب خودش باشه تا ارواح سرگردان خبیث خونه تسخيرش نکن..... هری گریه میکرد، هری ازش میخواست بهش اجازه بده پیشش بمونه و روی مبل بخوابه.
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...