آفتاب کم توان اما ازار دهنده صبح گاهی به صورت هری می تابید هری دستش رو بالا آورد تا جلوی صورتش رو بگیره اما کمی بعد زاویه تابش نور آفتاب تغییر کرد
"اه اصن میزاری بخوابم؟"
" چته هعی غر میزنی؟" نایل با بی حوصلگی و خواب آلودگی گفت.
" تو حرف نزن لنگتو از تو دلم جمع کن" زین گفت
هری از جاش بلند شد و پتو رو کنار زد و با خودش فکر کرد اونا درست وسط سالن خوابیدن پس نور از کجا داره بهش میتابه و اذیتش میکنه.
با کمی دقت متوجه پرده پنجره کوچک اشپزخونه شد که کنار زده شده بود و کاملا در زاویه ای به سمت سالن
قرار داشت." گندش بزنن این زندگی رو"
"بگیر بخواب بابا سر صبحی" نایل غرغر کرد
هری نگاهی به ساعتش انداخت ده صبح بود.
" بچه ها بسه پاشین من باید خونه رو مرتب کنم مامانم خیلی واضح هشدار داد نباید اینجا رو منفجر کنیم"
زین نیم خیز شد اما هنوز کل بدنش بین پتوهای نرم گرفتار بود با چشم های نیمه باز در حالیکه یه کلاه بابانوئل روی سرش بود و کل موهاش بهم ریخته و کمی پنبه روی لباسش بود گفت
" اینجا که تمیزه جایی رو منفجر نکردیم "
هری شونه بالا انداخت و گفت " راستش نمیدونم منظورت از تمیزی چیه ولی... من به این دستمال توالتا که دور تا دور تلویزیون پیچیده شدن..... یا اون عروسک دانل داک که شبیه مایکل جکسون لباس پوشیده و افتاده پشت مبل یا اون چینی شکسته توی گلدون...... نمیگم تمیز "
نایل بلند شد و اطراف رو نگاه کرد " فکر کنم داره راست میگه"
زین خمیازه ای کشید و با انگشتاش پهلوش خاروند
"اره باید تمیزش کنیم ."پسرا بلند شدن و اولین کاری که توی صبح شنبه اشون انجام دادن جمع کردن رخت خوابشون بود بعد شستن
دست و صورتشون و جمع کردن اون افتضاح و در اخر هری چینی شکسته ای رو لیندا گفته بود از مامان بزرگش بهش ارث رسیده و از فرانسه با خودش آورده رو گم و گور کرد." اگه پرسید میگم که اصلا نمیدونم داره راجب چی حرف میزنه"
" بهتره یکم تو مهارت دروغ گفتنت کار کنی" نایل گفت و از ته دل خندید
اونها صبحانه خوردن که شامل بیکن، پنکیک و تست های شکلاتی بود البته اگه خوردن اونا رو در ساعت 12 ظهر صبحانه به حساب آورد.
در نهایت پسرا با شادی و انرژی که به دست آورده بودن خونه هری رو ترک کردن کمی بعد تلفن خونه به صدا درومد و هری به سرعت به سمتش دوید تا جواب بده
" با منزل خانم جونز تماس گرفتید من پسرشون هستم بفرمایید؟"
"هری منم"
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...