توی یک روز ابری هری مشغول انجام تکالیفش بود تا اینکه درخشش خورشید بهش تابید؛ پیامی از سان شاین... بی اختیار لبخند زد هیچ کس بهش زنگ نمی زد کسی رو نداشت که بهش پیام بده و حالش رو بپرسه این که لویی فراموشش نمیکرد باعث میشد مور مورش بشه نه به معنی بدش یک حس خوب بهش می داد دلش غنج می رفت.
"حالت چه طوره؟ کاپ کیک امروز به من سر می زنه؟"
نگاهی به تابلوی نقاشی انداخت حالا کامل شده بود اون گوزن رنگارنگ روی بوم خودنمایی میکرد.
میخواست پیامش رو نادیده بگیره و وانمود کنه لویی وجود نداره خودش میدونست چقدر احساسش اشتباهه
دو روز مونده به تعطیلات و شب کریسمس کلاس ها
یکی بعد از دیگری لغو شدن و هری راضی بود.هاوارد بالاخره رفت مادر بزرگش پری با لیندا تماس گرفت و روز و ساعت دقیق رسیدنشون رو اطلاع داد همه چیز عادی بود هری فقط باید در برابر میلش به
دیدن لویی مقاومت میکرد.یک پیام دیگه " من دارم میرم هزا!"
دل هری لرزید یعنی داشت از دستش میداد؟ حسی مثل جدا شدن روح از بدنش بهش دست داد توی چند صدم ثانیه آینده ی بیست سال رو توی ذهنش دید. تمام احتمالات ممکن رو این که جواب لویی رو نمیده این که باز هم احساساتش رو سرکوب میکنه
خودش رو دید.. موهاش کوتاه تر بود دیگه یه نوجوان شانزده ساله نبود ... چند تار سفید از بین موهاش روییده بود غمگین تر از همیشه توی خیابون برای خودش قدم میزد سالها بود که لویی رفته و نور رو در زندگیش از دست داده و بعد گوشه ی خیابون روی زمین افتاد و از دنیا رفت.
بعد دید که بیست و پنج ساله است با اعتیاد شدید به
مخدر این بار لویی اون جا بود درست بالای سرش کمی
مسن شده بود با نگاهی تأسف برانگیز پرسید " هری
چرا؟"فکر کردن به این چیزا دردناک بود و رفتن به آینده
کافی، به زمان حال برگشت و با چند پیام دیگه مواجه
شد." هری؟"
"هری ؟"
" هنوز اون جایی ؟"
_ "کجا میخوای بری؟"
خیلی سریع کلمات رو تایپ کرد و پیامو فرستاد در کمتر از چند ثانیه پاسخش رو گرفت.
"دانکستر برای کریسمس"
ترسش کمی از بین رفت مطمئن نبود لویی بر میگرده یا نه اون اومده بود که کتابش رو بنویسه و هری گاهی با اینکه بدجنس به نظر میرسید آرزو میکرد این کتاب هیچ وقت تموم نشه و بعد از خودش پرسید چه اهمیتی داره که لویی بره حتی اگه بمونه تو میخوای ازش دوری کنی.
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...