وقت زیادی رو صرف انتخاب لباس هایی کرد که تیره و گشاد باشن بدون حالت و پسرونه این واقعا مشکل بزرگی بود چون هری لباس های رنگارنگِ زیادی داشت باید رفتارش رو اصلاح میکرد تا بیشتر از این دچار تعارض و بی قراری جنسی نشه و این کار خیلی سختی بود.
روی ناخن هاش رو با پد پاک کرد چون احساس می کرد کمی براق شده ان معده اش به شدت درد گرفت حس می کرد واقعا لاغر شده اون غذا خوردن رو پس نمیزد تا خودش رو لاغر نگه داره بلکه واقعا نسبت به خوردن بی میل بود می دونست انورکسیا چه جور بیماریه و این رو هم میدونست هرگز خودش رو چاق ندیده بلکه گاهی فکر میکرد چقد خوب میشه اگه درست غذا بخوره و وزنش رو بیشتر کنه، در سن شانزده سالگی با قد 167 سانت باید وزنی بیشتر از پنجاه کیلو می داشت اما به شدت لاغر شده بود و به وزن چهل و سه کیلو رسیده بود.
به خاطر ضعف شدید مجبور شد چیزی بخوره اگه می خواست روی پاهاش، بمونه...
یک موز برداشت و اون رو تکه تکه کرد چند دقیقه برای فرو بردن اون تکه ها با خودش کلنجار رفت به این فکر کرد واقعا بهش نیاز داره اما از آخرین باری که موز خورده بود زمان زیادی میگذشت و مزه اش رو به خاطر نداشت دهنش هنوز هم طعم تلخی داشت و احساس تهوعش بهتر نشده بود، معده اش مدام منقبض میشد و التماسش میکرد چیزی بخوره اما هری اینو نمیخواست انگار خوردن اون تکه ها و هضم کردنشون خسته اش میکرد.
بوی شدید موز حسابی آزارش میداد با این حال وقتی تصویر پیش روی چشمهاش برای بار هزارم تیره شد بدون معطلی تکه ای رو به داخل دهانش گذاشت جوید
و قورت داد.یادآوری طعم میوه بر خلاف تصورش خوشایند بود وقتی حس ورم شکمش بهتر شد شروع کرد به خوردن باقی موز هر چند حرکاتش باز هم کند و از روی اکراه
بوددرست وقتی آخرین تکه ی میوه رو فرو داد قطره اشکی از گوشه ی چشمش روی گونه اش چکید بریدگی های روی رانش حسابی می سوخت اونها حسابی عمیق بودن و حتی حس می کرد که چطور قطره های خون روی پاش میریختن.
دستش رو از روی شلوار روی زخم هاش گذاشت و محکم فشار داد فقط برای اینکه بیشتر درد بکشه چون خودش رو لایق این درد میدید بی مصرف و تنفر برانگیز بود علاوه بر اون باید راهی برای پرت کردن حواس خودش پیدا میکرد نمیتونست به بیرون رفتن
فکر کنه اینکه به بازار بره و جمعیت زیادی از مردم نااشنا احاطش کنه.تنفسش مجددا به خاطر این فکر مختل شد مجبور شد روی زمین کف اشپزخونه، بشینه حس میکرد معده اش بیش از اندازه پر شده و کشیده شدن پوست دیواره ی معده اش رو حس میکرد انگار آماده ی ترکیدنه در حالیکه هنوز هم گرسنه بود و ضعیف.
این اتفاقی بود که براش میافتاد بارها علائم های مختلفی رو که در وجودش بروز کرده داخل اینترنت سرچ کرده و میدونست این یه حمله ی هراسه می ترسید مردم اون بیرون از جمله مادر خودش و دوستاش اون رو در چنین حالت بدی ببینند و بفهمن چقدر ضعیف و ناتوانه اون همین حالا هم باری روی دوش مادرش بود نمی خواست این ننگ رو تحمل کنه که مادرش مراقبش باشه اما بهش نیاز داشت و ارزو میکرد لیندا بدون هیچ چشم داشتی کمکش کنه.
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...