Chapter 21

118 32 51
                                    




هری توی اشپز خونه ایستاده بود چند دقیقه ای تا اومدن مادرش فرصت داشت به این فکر میکرد یه شام خوب بپزه و مثل دو سال گذشته با لیندا وقت بگذرونه

میتونست بشینه و موقع خوردن شام از روزش برای مادرش تعریف کنه البته که نمیتونست همه چیز رو بگه مثلا از اخراجش و لویی اما بازم حرفی برای گفتن داشت موضوع اصلا محتوای حرف هاش نبود این بود که بتونه با مادرش وقت بگذرونه‌.

وقتی لازانیا رو داخل فر گذاشت برگشت تا ظرف های کثیف رو بشوره همون موقع صدای باز شدن در رو شنید هیجان زده شد چون اون مادرش بود هری همیشه بیش از اندازه ای که باید به اون وابسته بود

"سلام" بلند داد زد

لیندا کلیدها و کیفش رو روی کانتور رها کرد نگاهی به هری انداخت و لبخند زد و گفت

"اوه بوی خوبی میاد"

هری سری تکون داد "همین طوره من لازانیا درست کردم میتونیم بعدش فیلم ببینیم"

"این خوبه اوه امروز خسته کننده بود چند تا جلسه کاری داشتم"

"خسته نباشی برو لباساتو عوض کن غذا یه کم دیگه امادس"

ليندا خندید " اوه چه فرشته"

هری لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت مثل اینکه همه چیز داشت خوب پیش میرفت

شستن ظرفا رو تموم کرد و بعد میز رو چید، وقتی دید هنوز مامانش نیومده به سالن رفت و میز تلویزیون رو باز کرد تا یه فیلم انتخاب کنه

یه قسمت از دزدان دریایی کارائیب رو انتخاب کرد بعد برگشت و غذا رو چک کرد اون اماده بود

"مامان؟ بیا شام امادس"

چند دقیقه بعد لیندا با آرامش خودش رو رسوند به نظر میرسید گرسنه باشه پشت میز نشست و بشقابش رو پر کرد

"امروز چطور بود؟ " هری پرسید میخواست که از یه جایی شروع کنه تا اونا باهم حرف بزنن

"گفتم که خسته کننده"

"ول واسه من جالب بود "

" اوه جدا؟ "

زیاد مشتاق به نظر نمی رسید تا چیزی بشنوه اما هری هیچان زده تر از اونی بود که متوجه بشه

" اره میدونی چیشد ما توی حیاط مدرسه بودیم که یه بچه گربه پیدا کردیم پشت ناودون گیر افتاده بود خیلی شیطون بود همش میخواست منو بزنه ولی بعد زين اومد اوردش بیرون"

" چه بامزه چه رنگی بود؟"

" نارنجي، من خیلی دلم میخواست نگه اش دارم ولی خوب تو گفته بودی نمیشه زین گفت میتونه اونو ببره خونه بعد باباش اومد دنبالمون و ما بردیمش دام
پزشکی "

fearless[L.s_z.m] by niloufarWhere stories live. Discover now